خوانندهی گرامی، با دادن یک ایمیل (در زیر همین نوشته)، مشترک سایت شوید. |
آیا دلتان میخواهد فقط مصرفکننده باشید، یا مایلید که در جریان تولید اندیشه و فرهنگ، شما هم نقشی کوچک یا بزرگ داشته باشید؟
پس لطفا پس از خواندن نوشته،اگر برایتان ممکن بود، نظرتان را در بخش دیدگاه در زیر مقاله اضافه کنید. با این کار، شما هم سهمی در تولید فکر و فرهنگ خواهید داشت. با توجه به این مزیت که، نظردهنده در اینترنت، بر خلاف نظر شفاهی، میتواند قدری هم بیشتر به پیامد سخن خود بیندیشد، با تامل بنویسد، چند بار فکر کند و اما سرآخر، فقط یک متن سنجیدهتر باقی بگذارد. آمادهخواری و میانبُریسم آفتی است همگانی و تاریخی! ما میتوانیم خلاف این جریان شنا کنیم. پس باید هزینه داد! |
همین دیروز بود (هجده دی ماه ۱۳۹۴) که از دورهمیِ بزرگداشت دوستی بسیار جوان، نازنین و خیام-زی که بهناگهان “ورپرید و رفت”، با ماشین شخصی به سمت تهران برمی گشتیم، دو نفر بودیم، منِ شصت ساله بههمراه جوانی تیزهوش، دانشمند، خودساخته و پر تلاش.
… زمستان است و باید ببارد. روزها میگذشت که گرفته بود و نمی بارید. تا این که از ظهر بارید در مسیر من. تا خانه هم باز بارید و در خاک, کمی زندگی جاری کرد و در اتوبان ما، آمیزهای از روغن و خاک و گرد لاستیک و تصادف و مرگ آفرید، کم هم نه!
به یک عوارضیِ اتوبان رسیدیم. در صف انتظار ماندیم، یک هو چیزی را دیدم که مرا به یاد لحظهی روبرو شدن سناگزوپری با شازده کوچولوش انداخت.
چهرهای درخشان و متفاوت، نورانی؛ در وسط اوون همه دود و باران و گل و لای ماشین ها؛ و این که تک و تنها در میون اوون همه ماشین، نزدیک ماشین ما!
به همراهم گفتم اووه! …. تاجیکه.
او ندیده بودش. پانزده ساله بود، چهره ای بسیار روشن، موهای قشنگ، چشمانی که بعدها که دقت کردم، گرد بودند، کاملا گرد. با چشمان بازهم زیبای هزارهها که بادامی است کاملا فرق داشت، اما موهایش هم به سمت بور می رفت و همچون هزارهها سیاه نبود.
به ماشین ما هم روو کرد و چیزی گفت. فوری شیشه شاگرد را پایین کشیدیم و به همراه گفتم بگوید که ما تا فلان جا و فلان جا می رویم. به تو می خورد؟
گفت “بلی!” می خورَد. “بلی!” من همان جا می روم.
پرسید چقدر میگیری، لبخند زدم و گفتم بگو هیچچی! (به خود گفتم افسوس! که برای این فرزند تاجیکان، باید فرش قرمزی پهن میکردیم تا بیاید و از اودیسهی مرگ و از طبیعت و مردم سرزمیناش برایمان بگوید، پس آنگاه با من از کرایهی راهش بپرسد.)
سوار شد.
یاسر در شبی زمستانی، از بدخشان تا حاشیهی تهران
من و همراهم گرم صحبت بودیم قبلا. به مهمان و پسر تازه ام سلامی بسیار رسمی و مودبانه کردم و صحبت را با همراهم ادامه دادم تا مهمان راحت باشد.
کمی که گذشت، سر صحبت را با او باز کردیم. نمی دانست به کجا می رود. درست نمی دانست باید کجا پیاده شود. از اطلاعاتی که کمکم گرفتیم، توانستیم مسیرش را شناسایی کنیم. مسیرش دقیقا به مسیر دوست همراه من می خورد. من همراهم را تا جایی می بردم و از آن به بعد قرار بود تا خانه را با وسایلی دیگر برود. به او سپردمش تا در این شب بارانی، این پسر من را همراهی کند تا جایی که مطمئن شود که به سرپناه اش میرسد.
به همراهم گفتم که چه خووب تشخیص دادم در اولین نگاه! که تاجیک است و پارس و پشتون و … نیست. در اولین نگاه ممکن بود با هزارهها به خاطر روشن بودن پوست اشتباهش بگیرم. هزارهها و پشتون ها هم عزیزند. اما تاجیک ها در “ته” افغانستان اند. در بام دنیا یعنی در پامیر , و هندوکش زندگی می کنند. خیلی دور است از باقیِ جاهای افغانستان. بخارا و سمرقند و رودکی و ناصرخسرو و تاریخ بیمرز را به یادم میآورند. پس برای من همیشه رازآلودترند.
معلوم شد کمی بیشتر از سه ماه است از منطقهی “کیشیم” بیرون آمده، نزدیک شهر طالقان بدخشان، همان جایی که ناصر خسرو از آنجا برآمد. همان جا که “لعل”اش زبانزد است و همتا ندارد و حافظ از خون در دل آن روایت میکند! همان جا که سیاست دو تکه اش کرد و یک تکه را داد به تزار روس و بعد ها هم شد تاجیکستان مثلا لنینی و استالینی. اما قبادیان ناصرخسرو اینک در تکهی تاجیکستانیِ بدخشان است.
همان جایی که جویهای تند آبش، شهرت دارند. لعل اش، بر تاجهای پادشاهان ساده لوح مینشیند و بر انگشتان اهل فخر و افاده در آن طرف دنیا، دل های رقیبان حسرت زده را میرباید. سرزمینی که سرسبز و زنده است در تابستان و پر برف و تعطیل در زمستان. بله! هندوکش است، پامیر است، پامیر! بام دنیا!
پرسیدم چند روز کشید آمدی به این جا!
گفت “پانزده” روز (پارس زبانان افغان “الف” های کلمات را مانند فارسیِ تهرانی، به “اوو” تبدیل نمی کنند.).
همراهم تعجب کرد. خیلی!
گفتم تازه ایشون خیلی زود رسیده. [می دانستم تا بیشتر از یک ماه هم در راه هستند.] در صندوق عقب ماشین های سواری، در کانتینرها، در کامیون ها و هر وسیله ای که “قاچاقبر”ها برایشان در نظر بگیرند، تا “طلای نیاز” این ها را به اسکناسهای قابل مصرف در سه کشور تبدیل کنند.
از کیشیم یا کِشِم در بدخشان، به قلب افغانستان و بعد ولایت نیمروز در مرز زابل ایران، و از آنجا شروع اودیسه ی مرگ در بلوچستان پاکستان و از آن جا، بلوچستان ایران و کوههایش و از آن جا، ادامهی همین اودیسه در کوهها و کویرهای مرکزیِ ایران.شاید تا مرز پاکستان را دو روزه بیایند، اما از آن جا به بعد، باید روزها در خاک و خل بیابان و کوه، در جایی مخفی شوند و شبها راه بیفتند و به سوی سرنوشتی نامعلوم روانه شوند.
فکرش را که بکنی، این نوجوان پانزده ساله را همچون فضانوردان یا کاشفین قطب شمال یا جنوب می بینی که با احتمال بالای برنگشتن، با خانه و شهرشان در دنیای مرفه غرب خداحافظی می کنند، اما قبل از آن، بخوبی تحسین می شوند و رسانه ها برای گرفتن نوبت مصاحبهشان، سرو دست میشکنند.
من پدر دو فرزندم. پس میتوانم خود را کمی جای پدر و کمی هم مادرش بگذارم.
اما میدانم، میدانم، میدانم
که کسی جز مادر و خواهران کوچکتر و جغلهی سیاهسر نیست که بر رفتن اینان، آبی بپاشد و بیصدا خون بگرید! این کاشفان بینام، گمنام و ” گمکرده کودکی”ی تکهای نان!
چه شجاعت وصف ناپذیری!
خود را به دل بیابانهای نیستی زدن!
با وجودی که داستان تریلر و کامیونهای پر از بار نعش کارگران افغان به گوششان رسیده؛
با اینکه خبر جزغاله شدن سیزده نفرهای تپانده شده در سواریها رسیده به آنان؛
باز هم جرات میکنند و دل به بیابان میزنند و به این کساد بازار ولایتِ همسایه (ایران) میرسانند خود را؛
بازاری که دیگر هم، مثل سابق دخلاش جواب خرجاش را نمیدهد. خرج ده برابر شده؛ اما امید بازهم ادامه دارد. لابد باز هم میشود از خرج، باز هم کمتر گذاشت و چیزی کنار گذاشت برای خانه.
عجب طاقتی دارد این انسان!
” و تو [موسی] قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودی!”
در ژاپن، همچون اینان بیگانه بودم، اما نه در سن این شازده کوچولوی امشبمان.
قلب اینان را خود میشناسم. خود لمسیدهام؛ هم در آنجا، و هم در وطن!
در آنجا بود که دو ماهی گذشته بود و به اندازهی یک روز معمول خرجی نکرده بودم. همه را جمع کرده بودم، همه را!
در حال حرف زدن و رانندگی، در “آن”هایی بیزمان، خود را به جای او میگذارم. در ژاپن هستم. پانزده ساله و دچار همان ماجراهایی که میتواند بر سر هر بیگانهای بیاید، بر سر بیگانهای نوجوان بیاید. چه حسی میداشتم از همهی این هستیی بیرونم؟ هرم نیازهای مزلو و مرحلهی اعتماد و اطمینان و حس امنیت به یادم میآید.
پس بر این کودکانِ “بیکودکی” چه میرود؟
خود، کودکِ کار بودهام، کودکِ کار بودن را هم لمسیدهام، از همان اول که یادم میآید.
همراه فهیمام به انگلیسی میگوید: اما ما کاری برای این ها نمی توانیم بکنیم، مسئلهی بیکاریِ کارگران ایرانی هست و مشکل حضور این بندگان خدا.
به او میگویم، اصلا این بحث ها را ول کنیم بروند پیِ کارشان.
در عوض از خود بپرسیم،این کودک، در این ساعت و در این وضع، الان جایش باید اینجا باشد یا کنار آغوش گرم مادر و پدر، زیر همان سقف خرابهی محقر کِــشـِــم؟ اینجا چه میکند “این مردم بیلبخند”؟
از مسیر سفرش میپرسم که چطور بود. چه میخوردید. میگوید در خرابههای متروکه یا سنگلاخهای کوه پنهان میشدیم و منتظر خبری از قاچاقبر میماندیم که با دستی پر از نان (تو بخوان نانهای لواش کهنهای که لابد در آخرین بقالیی سر راه خریده) بیاید، و دستی پر از بطری آب. اما “نان گیران” بود، آب “بیسیار گیرانتر! بیسیار”.
میفهمم که قاچاقبرانِ دلرحم که خود نیز خیلی هم دست کمی از حال و روز اینان ندارند، برای تک تک خدمات رفاهیِ “وی. آی. پی.” که میدهند، سوا قیمت میگذارند. و تو هم میتوانی از این خدمات اضافه بر سازمان صرف نظر کنی. بستگی دارد به کیسه پول سر در گریبانات!
از کیشیم میپرسم. از پر آبیاش میگوید و از دوبار برداشت محصول برنج و گندم. از دیناموهایی که بر سر “جوی”ها میگذارند تا برق و روشنایی بدهد. (میدانم که در سراسر بدخشان و پامیر، این رسمی است معمول. دولت کجاست که برق سراسری برساند!)
از خواهران و داداشهایش میگوید. پدر سه زن دارد. و هفت فرزند، پنج بچه (یعنی پسر) و دو سیاهسر (دختر). پدرت چند سال دارد؟ نمی دانم. اسم خودت: یاسر (تعجب میکنم که این اسم ایدئولوژیک مرسوم در اوایل انقلاب، چطور شده که به بدخشان صادر شده)، اسم داداشهایت؟: نادیر، ذاکیر، حافیظ، صلاحالدین.
خُب! چند ماه است اینجا در ایرانی؟ سه ماه. چقدر خرجت شده؟ یک میلیون و چهارصد برای رساندن، سیصد برای خوراک (تو بخوان نان خشک کهنه، بطریِ آب و دیگر هیچ). خُب، چقدر درآورده ای تا خرج سفر درآمده باشد. میگوید نزدیک سه ماه کار کرده ام. ششصد دستم آمده و باقی پول من و دوستانم را صاحبکار خورده و نداده. الان هم رفته بودم سراغ همان پول. بیشتر از دو میلیون میشود. (اما حالا فقط دو تومن در جیب داشت و باز هم با ما داشت کرایه طی میکرد!)
خُب! کجا میروی؟ پهلوی رفیقان. خُب! کار گیر میاد؟ شاید! یک روز میبرند، یک روز نمیبرند، اما ممکنه بعضی روزها بیکار بمانم.
یادم میرود که هر دو همسفرم را به خانه ام که سر راه است دعوت کنم تا شبی را با پذیراییِ گرم از پسر سومام، غریبیاش را کمی کم کنم. همان کاری که ژاپنیها با من غریبه هم کردند.
ساعت ده و نیم شب است. میرسانمشان به جایی که باید برگردم. یادم میآید که دوربینی هم دارم. باران میآید.عکسهایی گرفتهمیشود (که همه را عملا از دست میدهم، جز یکی را).
لبویی برایش میخرم تا گرماش شود، عملا کم میخورد به خاطر شرم و حیا. بیشترش را به عهدهی من میگذارد (چهل سال است در خیابان لبو نخوردهام، چون اعتمادی به سلامتشان ندارم.). باقیِ لبوها بعد از یک لقمهی من، در بشقاب میمانند.
موقع رفتن، با خجالت و تردید، میگوید آقا! میشود از شما شماره تلفنتان را بگیرم؟ مینویسم و میدهم (موبایل ندارد). میگوید به شما زنگ میزنم. و باز هم با کمی تردید و مکث بیشتر اضافه میکند که شما میتوانید برایم کار درست کنید. میگویم چه خووب! حتما سعی میکنم. حتما!
…
…
…
بله! هر آن کس که دندان دهد، نان دهد!
بله. دندان و نان داده، اما دندان را در بدخشان و نان را در بیغولههای بینام و نشان حاشیهی تهران داده!
آنهم در نیمه شبهای بارانیِ “روزهای بیکودکی” و
بیکسی و تنهایی و دغدغهی خطر از هر سو!
ــــــــــــــــــــ
” و تو قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودی!”
کامتان تلخ شد؟
من نیز چون شما!
عیبی ندارد، شاید تخیل و همدلی در ما ببالد!
تا بتوانیم بهتر و عمیقتر و موثر تر خود را در جای “دیگری”، ” و “رنج همسایه” بگذاریم و درکاش کنیم. …
تلخ کامم، تلخ کامم، تلخکام!
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
پسنوشت:
روزهایی بعدتر معلوم شد جایی که ما در عوارضی دیدیمش، ۹۰ کیلومتر فاصله داشته از محلی که باید از ماشین مسافر کش اشتباهی پیاده میشده. بعد از رسیدن به عوارضیِ شهر، معلوم میشود که اشتباه شده. راننده از او پولی نمیگیرد. پیاده میشود تا برگردد. اما باز هم آدرس را مخلوط و مغلوط به ما میدهد. بالاخره در آن شب به بیغولهی کارگران همشهریاش میرسد. سه روز کار میکند. سرکارگر پولی به او نمیدهد. آن جا را ترک میکند. دو شب در کنار آتش جگرکی های کنار خیابانی، شب را تا صبح بیداری میکشد و بعد به تنها شماره ای که در دست دارد، با خواهش و تمنا از عابران، تلفنی سراسر بدفهمیِ کلامی می زند و باز هم در اولین کلام، “کار” میخواهد، کار!
میتوانید خود را به جای مخاطب این تماس سراسیمهی نامفهوم و دردناک بگذارید؟
سلام
این حس را در گذشته، زمانی که با دو کارگر مهاجر کار میگردم دریافتم. میگفتند از مزار شریف امده اند، اما زیاد سفر کرده بودند. از ریز و درشت مشقت های سفر قاچاق برایم گفتند تا آوارگی که مدتی ست بهش خو گرفته اند. اهل سنت بودند ، فقط نماز میخواندند و با موبایل به زبان ازبکی و فارسی دری صحبت میکردند و سخت کار میکردند. از ته دل دوست داشتم که به گویش ایشان فارسی گپ بزنم ، لیکن چکنم که تغییر عادت موجب مرض است.
نگاهشان،رفتارشان،اتفاقا شما هم از حیا در خوردن ایشان گفتید من هم این را بوضوح میدیدم. من از ادب و بزرگ منشی ایشان میگم و نه برای تحقیر یا پست انگاری که من از ایشان والاترم چون شناختمشان، نه! اتفاقا ایشان هم متوجه تجدد من شدند. بعنوان نشانه ای از انسان روستایی و بزرگ منش ارزو های حقیقی و زیبا در سر داشتند.
اما انچه که منو ناراحت میکرد این بود که داشتند در شمال غرب پایتخت ، از مردم بازخورد میگرفتند و گاها تقلید میکردند. این برای من نا امید کننده بود…
طولانی شد، ببخشید
این حس های مشترک ، جامعه ای همدل و همزبان میسازد. تا کار فرمایان دیگر از یاسر و تاج محمد و شیر محمد سو استفاده نکنند.
تقدیر و تشکر
سلام آقای کشانی
خوب هستید
گاهی وقتها با این صحنه ها مواجه میشم ولی واقعا از اونجایی که صاحب خونه نیستم و اعضای خانواده کلی وسواس دارند در زمینه بهداشت و البته خودم هم دارم اصلا آدم نمیدونه با اینگونه اشخاص چطور برخورد کنه
ناراحت بودن از دیدن این اشخاص از یه طرف و وسواس بهداشتی از طرف دیگر
در هر صورت احسنت به کار شما.
آقای محمودیان گرامی سلام.
از اعتنا و توجه این بار و هر باره تون متشکرم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایرادی نداره. به نظرم هر جایی که دست تون می رسه، و براتون ممکنه، می تونید همدلی تون رو ابراز کنید. راه ها خیلی زیادند.
اما از یه طرف هم، تولستوی هستش با ایرادی که به خودش در برابر این صحنه ها میگیره (در “چه باید کرد؟”).
می گه، نمی شه نصفه نیمه خدمت کرد. باید تمام قد ایستاد و در خدمت هدف بود.
ایرادی که به رفتار گذشته اش می گیرد این است:
تو می خواهی با دادن بخشی از ثروت ات، طوری که آب از آب تکون نخوره، این حس ات رو ارضاء کنی.
نه این طوری نمی شه که “ماله کشی” کنی. اینها ماله کشی اند.
باید همه ی زندگی ات رو با این ها شریک شی. تمام قد و با تمام داشته هات.
(من فقط راویِ نقد تولستوی به خودش هستم. به فرد یا چیز بخصوصی، اشارهی کنایه آمیز ندارم.)
با احترام،
کمترین
درود بر آقای کِشانی
قصهی زندگیِ آدمیزاد همین است. شیرین هم که نباشد، (به عقیدهی من) تلخی ندارد. باید زندگی کرد و تجربه کرد و چشید.
سلام.
از مصطفای گرامی، از محمودیان عزیز، از آقا مهدی صبور سپاس گزارم که حس و درک خودشون رو با من و ما در میون گذاشتند.
سر تعظیم به این حس انسانی تون فرود میارم.
غرض از نوشتن این چند کلمه، همون عبارت آخر بود که حس «خود را به جای دیگری گذاشتن» باز هم تلنگری بخوره،
همیشه باید به خودمون تلنگر بزنیم تا خوابمون نبره و کمی از زشتی ها (زیبایی ها که جای خود دارند)، کمی از این زشتی ها، به قدر وسع، کم کنیم. و آن هم شاید!
محل سکونت من مشرف به زاغه هاییست که برای کارگران ساختمانی ساخته اند ، اکثر کارگران ، افغان یا پاکستانی اند ، بی نام و نشان ،،،،، ولی راضی و خوشحالند،که از جنگ در امانند ، از وزیرستان و،،،،،، و طالبان رهیده اند . در تابستان که درب زاغه ها باز بود ، و میشد داخل را دید،،،،،، در مسیر نگاه های خسته و تنها و رنجدیده شان ، خاطرات وطن خانه بستگان انها را میشد دید . خاطراتی که به سرعت از انها دور و دورتر میشد . اندوه غربت روحشان را میخراشید . و پرسشی نیز ،نگاه خیره مرا ، حیران میساخت . کدام مامن ، پناهگاه آسایش انان خواهد بود ؟ کجا؟
مینوی بزرگوار، سلام!
از اعتنای تان، به صحنه ای که شرح دادم، سپاسگزارم.
پس، حالا می فهمیم که خطرات و رنج هایی هم هست که از غم بی کسی هم بد تر است.
در جستجویی که در گوگل برای واژه ی بدخشان می کردم، به تصاویر وحشتناکی هم برخوردم که لرزه به تن می انداختند.
پس، زاغه های آن طرف خانه ی شما، خود، مامنی است دلپذیر تر از وطن!
و شما چه نگاه تیزبینانه و همدلانه ای داشته اید به «همسایه». همسایه ای که در موردش از قول مسیح گفتند:
«همسایه ات را دوست بدار». و همه ی پیام مسیح را در همین جمله خلاصه دیدند.
نگاه تان همواره همدلانه تر باد!
عکسای بدخشان رو دیدم ، من ترجیح می دم یکهو بمیرم ،ولی مرگ خاطراتم رو رفته رفته نبینم. یا مثل
کارگرا، معتاد بشم .
جنگ نشسته ،به جای لعل بدخشان
بله!
جنگ نشسته به جای لعل، بر تارک بدخشان!
جناب کشانى گرامى
نوشته ى زیبا و نازیبایتان بسیار متأثر کننده و هم تأمل برانگیز بود. …شاید مضحک به نظر رسد…اما شور زندگى و همت بلند این قبیل انسان ها…..وفاداریشان و دست حمایت گرى که به سوى خانواده هایشان گشوده دارند…..به نظرم جاى غبطه دارد. تونل رنجى که به اجبار از سر مى گذرانند مى تواند با دستانى پر مهر به آینده اى روشن منتهى شود.
نغمهی گرامی،
از اظهار نظر و لطف تون ممنونم.
این نوشته برای من همراه با تاثراتی تلخ بود، موقع دیدن این فرزندم، موقعی که می نوشتم و موقعی که باز میخواندم.
نازیبایی را خودم می بینم در اون؛ پلشتیِ واقعیت رو.
اما گریز و گزیری نیست از پرداختن به این وجه ماجرا.
وجه دیگرش رو شما روایت می کنید که وجه خیلی مهمی است.
دیروز از یاسر می پرسم (دو شب در خیابان مانده در کرج، در کنار دکه ی جگرفروشی شبانه، بی جا و بی مکان و رها.روز سوم، از کسی خواهش کرده که به شماره ی من زنگ بزند.الان مهمان بسیار عزیز خانهی ماست و در پناه من.):
می پرسم: برای چی اومده ای ایران؟
می گوید: پول در بیارم
چقدر؟
بیست میلیون.
برای چه کاری؟
ببرم خوونه.
خونه ی کی؟
خونه ی خودمون.
برای خودت نگه داری؟ برای بعد ها؟
نه! به مادرم می دم. به پدرم می دم.
که چه کار کنند؟
خرج خونه کنند.
ـــــــــــــــــــ
برای من غرور آفرین بود این مکالمه. همون وجهی که شما به درستی اشاره کردید به اوون.
اصلا برای فرزندان ما، رسیدن به این حد از همت و حق شناسی، فاصله ای است بسیار بسیار دوور.
بله! جای غبطه دارد.
امیدوارم این تونل، رو به روشنایی داشته باشد. امیدوارم!
آقای کشانی عزیز بسیار خوب و تاثیر گزار بود ….
کم نیستند کسانی که با افغان ها با دید برده نگا ه میکنند . و کلا موضوع را از نظر قانونی تفسیر میکنند در جواب این هموطن ها باید گفت انسانیت را دریابید
تشکر می کنم کورش عزیز،
امیدوارم برای همه مان معطوف به تغییر رفتار عملی مان باشد و نه لقلقه ی زبان من و تایید دوستان و دیگر هیچ!
باز هم سپاس گزار حسن ظن و همدلی تان با این بحث
هستم.
درست گفته اید. ورود به بحث بیکاری ی نیروی کار ایرانی و مسایل قانونی ، بخش دوم قضیه است و ناشی از خطی است که دولت های مدرن و شبه مدرن به میان کشیده اند، یعنی خط مرزی.
خط های مرزی را دیدیم که با یک سری تفاهمات در اروپای متحد برچیدند. پس خط مرزی، نه ازلی بوده و نه قرار است که ابدی باشد. آن چیز که هم ازلی بوده (تا آن جا که یاد بشر می آید) و احتمالا ابدی خواهد بود، حس «همدلی با همسایه» است.
اقاى کشانى، مطلبتون بسیار قابل تأمل و تأثیر گزار بود. منو به یاد وضعیت خودم در ترکیه انداخت؛ البته شرایط من براى سفر بدون پول بود ولى تا اندازه اى همین حس رو به من تا اندازه اى داد، و بر خلاف تعاریف بسیار منفى هموطنان مان نسبت به برخورد اهالى ترکیه، بسیار افرادى مثل شما به من کمک کردند. این درسى شد تا خودم اینگونه در زندگى شخصى ام عمل کنم
اووه!
فرزاد عزیز، چه خووب که به تجربه، به چیزی رسیدی که شاید با ده ها کتاب، نمی شد به آن رسید!
سلام. ممنونم از تانی تان به مضمون بحث که همدلی با همسایه بوده.
چقدر باید بحث خواند و بحث شنید تا به جایگاه فعلی ی شما رسید.
درست در لحظه ی احساس تنهایی، دستی می بینی که بی چشمداشت، به طرفت دراز شده.
چه با شکوه و رهایی بخش است این صحنه، برای دو طرف ماجرا و برای ناظر آن!