ماندلا هم مرد. همه می میرند. امّا بعضیها خوشنام میمیرند و بعضی هم بدنام. آنطور که معلوم است ماندلا از خوشنامان است. خوشنامیاش قطعاً به این خاطر است که موقعی که قدرت یافت و قدرت داشت، مست نشد و خود را کنترل کرد و هشیار ماند. به خود و به جهان و کائنات و بیارزشیی خود در مقابل این عظمتها فکر کرد و خود را نباخت. کینه را رها کرد، کسی که زمانی جاناش و سلاحاش را بهدست گرفته بود و حتّی حاضربود برای زندگیبخشیدن به آرماناش بمیرد، حالا راضی به همسفرهگی با قاضیای میشد که حکم اعدام اش را صادر کرده بود. با روسای رژیم پیشین به احترام رفتار می کرد و ملتاش را به رها کردن کینه و ساختن رنگینکمان نژادی و مذهبی و قومی تشویق میکرد. این است فرق قدرت شجاعان با قدرت بزدلان. شجاعاناند که در اوج قدرت و با داشتن تواناییی انتقام، حرمت حیات (به قول آلبرت شوایتزر) را بزرگ میشمارند و به زندگی سلامی دوباره میکنند و تولدی دیگر را جشن می گیرند.
ای کاش خوشنامانی مثل تولستوی، رومن رولان، گاندی، واسلاوهاول، مارتین لوترکینگ، آلبرت شوایتزر و … زنده بودند و نظرشان را در مورد این مردهی تازه برایمان می گفتند. شاید نکاتی تازه برای درسآموزی از دفتر بستهشدهی زندگیی او برایمان رو می کردند که شاید میتوانست راهی تازه به رهاییی بشر از درد و رنج باشد. امّا این چنین نیست. این بزرگان همه رفتهاند و شاید بزرگانی دیگر باشند که در موردش برایمان حرفی برای گفتن داشته باشند. بر عکس، به مناسبت رفتن مادیبا، نظر او را در مورد مهاتما گاندی در اینجا میآورم، چرا که این دو از نظر تاکتیک و راهبرد، و صحنهی عمل، تفاوتها و شباهتهایی با هم داشتهاند، تفاوتهایی که برای کنشگران اهمیت دارد.
باید توجه داشت که هم نظرات ماندلا و هم نظرات گاندی، الزاماً هیچ یک خالی از نقد و نظر نمیتوانند باشند و خواننده خود باید حرف ها را سبک سنگین کند:
Time, 2003, THE SACRED WARRIOR – BY NELSON MANDELA
سایت: Tolstoy Farm (مزرعهی تولستوی)
رزمندهی مقدس، نوشتهی نلسون ماندلا
هند محل تولد گاندی است، آفریقای جنوبی وطن خودگزیدهی اوست. او هم شهروند هند بود، هم شهروند آفریقای جنوبی. هر دو کشور به نبوغ فکری و اخلاقیاش کمک کردند، و او هم به جنبشهای آزادیبخش در هر دو جبههی استعماری شکل داد.
او نمونه ی آرمانیی انقلابیی ضداستعماری است. راهبرد عدم-همکاریی او، تاکیدش بر این که دیگران فقط وقتی بر ما مسلط میشوند که خودِ ما با سلطه گرانمان همکار کنیم، و مقاومت بیخشونت او، همگی به جنبشهای ضد استعماری و ضد نژادی در قرن ما الهام بخشیدند.
هم من و هم گاندی، هر دویمان از ستم استعماری رنج بردیم؛ هر دوی ما، مردم کشورهای خود را برانگیختیم تا بر علیه دولتهایی که آزادیهایمان را زیر پا میگذاشتند مبارزه کنند.
تاثیر کنش گاندی درست تا دههی ۱۹۶۰ بر مبارزات آزادیبخش قارهی آفریقا مسلط بود، چون در میان ظاهراً بیقدرتان، قدرت میآفرید و اتحّاد بوجود میآورد. بیخشونتی، موضع رسمیی همهی ائتلافهای عمدهی آفریقایی بود، و کنگرهی ملّیی آفریقا در آفریقای جنوبی، در بیشتر مدت عمرش سرسختانه مخالف خشونت باقی ماند.
گاندی به بیخشونتی متعهد باقی ماند؛ من هم تا زمانیکه میتوانستم از راهبرد گاندی پیروی کردم، اما طیّی مبارزهمان زمانی رسید که دیگر نمیشد با نیروی سنگدل ستمگر فقط از راه مقاومت منفی برخورد کرد. جناح مسلح “نیزهی ملت” را ساختیم و بعدی نظامی به مبارزهمان دادیم. حتیّ در آن موقع هم خرابکاری را انتخاب کردیم، چون این کار جان کسی را نمیگرفت، و بهترین امید را برای آیندهی روابط نژادی فراهم میکرد. اقدام مسلحانه بخشی از دستور کار آفریقایی شد که رسما از سوی سازمان اتحّاد آفریقا، و پس از سخنان من خطاب به نشست جنبش آزادی همهی آفریقا درآفریقای شرقی و مرکزی در سال ۱۹۶۲ پشتیبانی شد. در آنجا گفتم، “زور تنها زبانی است که امپریالیستها میتوانند بشنوند؛ و هیچ کشوری بدون نوعی از خشونت ازاد نشدهاست.”
خود گاندی هرگز خشونت را بهطور مطلق و بیقید و شرط رد نکرد. او به ضرورت کاربرد اسلحه در بعضی شرایط اعتراف داشت. میگفت، “وقتی انتخاب میان بزدلی و خشونت باشد، من خشونت را توصیه میکنم… ترجیح میدهم از اسلحه در دفاع از شرفام استفاده کنم تا اینکه شاهد فرومایهی بیشرافتی باشم …”
خشونت یا بیخشونتی از دو سو، مانعهالجمع نیستند؛ این چیرهگیی یکی بر دیگری است که مبارزه را برچسب میزند.
گاندی در سال ۱۸۹۳ در سن ۲۳ سالهگی به افریقای جنوبی وارد شد. در عرض یکهفته، با کلّه به نژادپرستی برخورد کرد. پاسخ ذهنیی بیدرنگ او فرار کردن از کشوری بود که آدم های رنگین پوست را تا این حدّ تحقیر می کردند، امّا بعدِ آن انعطافپذیریی درونیاش با احساسی از جنس ماموریت و رسالت بر او غلبه کرد، و در آنجا باقی ماند تا توانست حرمت و والاییی انسانهای استثمارشدهی نژادی را باز پس بگیرد، تا راه آزادیی همهی دنیای مستعمره را هموار کند و طرح کلیّی یک نظم نوین اجتماعی را بریزد.
۲۱ سال بعد در حالی که تقریباً به یک مهاتما (روح بزرگ) تبدیل شده بود، این کشور را ترک کرد. شکیّ ندارم در موقعی که با خشونت از جهانمان درگذشت، حتماً به این مقام رسیده بود.
رهبری غیر عادیّ: الهام یافته از خدا
رهبری معمولی نبود. کسانی هستند که باور دارند از خدا الهام میگرفت، کسانی که باورنکردن حرفشان دشوار است. او شجاعتاش را داشت که بیخشونتی را در زمانی تشویق و تبلیغ کند که خشونت هیروشیما و ناکازاکی بر سرمان منفجر شدهبودند؛ در موقعی اخلاق را ترویج میکرد که علم، فناّوری و نظام سرمایهداری آن را به “چیزی زیادی” تبدیل کرده بودند؛ او گروه-کامی را جانشین خود-کامی کرد، بی اینکه اهمیت “خود” را به حداقل برساند. در واقع، “برهمبستگی”ی اجتماعی و فردی در قلب فلسفهی اوست. او به دنبال تکامل همزمان و برهمکنشانهی فرد اخلاقی و جامعهی اخلاقی است.
فلسفهی ساتیاگراهای او[۱]، هم مبارزهای شخصی و هم مبارزهای اجتماعی برای تحقق حقیقت است، که آن را بهعنوان خدا، اخلاقیت مطلق میشناسد. این حقیقت را نه در انزوا، خودپسندی و خود محوری، بلکه همراه با مردم جستوجو میکرد. میگفت، “میخواهم خدا را پیدا کنم، و چون میخواهم خدا را پیدا کنم، باید که همراه سایر مردم به دنالش بگردم. اعتقاد ندارم که بتوانم تنهایی خدا را پیدا کنم. اگر این باور را داشتم، باید به سمت کوههای هیمالایا فرار میکردم تا خدا را داخل غاری پیدا کنم. امّا به اینخاطر که معتقدم هیچکس نمیتواند خدا را به تنهایی پیدا کند، باید با مردم کار کنم. باید آنان را با خودم ببرم. تنهایی نمیتوانم به او برسم.”
او انقلابش را با تعادل میان آخرت و دنیا، با دنیای معاصر همزمان میکند.
بیداری
بیداریاش در تپهزارهای باصطلاح شورش بامباتا رخ داد. در آن جا به عنوان یک میهنپرست پراحساس بریتانیایی، سپاه زخمی-برهای هندی را هدایت می کرد تا به امپراتوری خدمت کند، امّا بیرحمیی بریتانیاییها نسبت به زولوها آنچنان روحش را بر ضد خشونت تکان داد که هیچ چیز دیگری پیش از آن نتوانستهبود برانگیزد. او در آن جبهه، تصمیم گرفت خود را از همهی وابستگیهای مادی آزاد کرده و بهطور کامل و همه جانبه، وقف از میانبردن خشونت و خدمت به بشریت کند. منظرهی زولوهای شلاّقخوردهی زخمی، که تعقیبکنندهگان بریتانیایی بیرحمانه ترکشان کردهبودند، آنچنان منزجرش کرد که از تحسینگریی هر آنچه بریتانیایی است، به بزرگداشت بومیان و اقوام چرخش کامل کرد. او فرهنگ استعمارشدهگان و سرشاریی مقاومت هندیان در برابر بریتانیاییها را از نو زنده کرد، صنایع دستیی هندیان را نجات داد و با فراخوان مردم به “سوادشی”، آن صنایع را به سلاحی اقتصادی در برابر استعمارگر تبدیل کرد. سوادشی، نهضت خودکفایی و استفاده از ساختههای خود و تحریم تولیدات قدرتِ ستمگری بود، که مردم را از مهارتها و سرمایههایشان محروم میکرد.
یک علت بزرگ فقر امروزین جهانی و بخصوص فقر آفریقایی، بهخاطر ادامهی وابستگی به بازارهای خارجی برای کالاهای ساختهشده است، که جدا از انباشت مهارناپذیر قرضهای خارجی، به تولید داخلی آسیب میزند و جلوی مهارت های بومی را می گیرد. اصرار گاندی به خودکفایی، اصل بنیادیی اقتصادیای است که، اگر امروزه دنبال می شد، میتوانست فقر جهان سوم را بهشدتّ کم کند و تکامل و توسعه را برانگیزد. گاندی نیم قرن پیشگامتر از فرانتز فانون[۲] و جنبش های آگاهیبخشی به سیاهان در افریقای جنوبی و آمریکا بود و رستاخیز خرد، روحیه و سخت کوشیی بومیان را بهراه انداخت.
گاندی تصوّر آدام اسمیت را که آدمها به انگیزهی سود فردی و نیازهای حیوانی رفتار میکنند ردّ میکند و ما را به بعد روحانییمان با انگیزههایاش برای بیخشونتی، عدالت و برابری برمیگرداند.
او سفسطهی این ادعّا را نشان میدهد که هر کسی میتواند ثروتمند و موفقّ شود، به این شرط که سخت کار کند. او بر روی میلیونها نفر انگشت میگذارد که تا شیرهی جانشان عرق میریزند و باز هم گرسنهاند. او انجیل برابری، انجیل سرمشق قراردادن دهقان[۳]، نه زمیندار و ارباب را موعظه میکرد، چرا که “همه میتوانند دهقان باشند، امّا زمینداران و اربابها انگشتشمارند.”
او از فراز زندگیی راحتاش پایین آمد تا به تراز تودهها بپیوندد و همراهشان برابری را جستوجو کند. “امیدی ندارم که برابریی اقتصادی را بوجود بیاورم… بهجای آن باید خودم را تا سطح فقیرترین فقیران پایین بیاورم.”
از برداشتاش در مورد ثروت و فقر، برداشتاش از کار و سرمایه زاییدهشد، که او را به راه حلّ “امانتداریی سرمایه” بر اساس این باور هدایت کرد که مالکیت خصوصی بر سرمایه نباید وجود داشتهباشد، بلکه سرمایه بهعنوان مال امانتی برای بازتوزیع و برابرسازی داده میشود. به همین نحو، در عین شناسایی و پذیرش شایستگیها و استعدادهای ناهمسان، بر این باور بود که اینها هم هدایایی از سوی خدا هستند که باید برای خیر همگانی خرج شوند.
او در جستجوی نظامی اقتصادی است که جانشین سرمایهداری و کمونیسم باشد، و این نظام را در “ساروُدایا (رشد برای همه)”[۴] بر اساس بیخشونتی (آهیمسا) پیدا میکند.
او “بقای اصلح” داروین[۵]، “بگذار کارمان را بکنیم” آدام اسمیت[۶] و نظریهی کارل مارکس در مورد دشمنیی طبیعیی کار و سرمایه را ردّ میکند و بر روی “برهمبستگی”ی میان این دو تمرکز میکند.
به ظرفیت انسان برای تغییر باور دارد و ساتیاگراها را بر ضد ستمگر بهکار میگیرد، نه برای اینکه او را نابود کند، بلکه او را متحول کند که از ستماش دست بردارد و برای جستجوی حقیقت، به ستمکشیده بپیوندد.
ما در آفریقای جنوبی، فارغ از این که آیا مستقیما تحت تاثیر گاندی بودیم یا نه، بر پایهی این چنین اندیشیدنی بود که مردم سالاریی تازه مان را نسبتاً آشتیجویانه بهوجود آوردیم.
گاندی، امروزه تنها منتقد کامل و ریشهایی جامعهی پیشرفتهی صنعتی است که بهجا مانده است. دیگران تمامیت خواهیی آن را به زیر پرسش بردهاند، اما نه ساز و کار تولیدیی آن را. او برضد علم و فنّاوری نیست، امّا حقّ کارکردن را برتر از هر چیز میداند و با ماشینیشدن کارها تا آن حدّ که این حقّ را غصب کند، مخالف است. معتقد است ماشینآلات بزرگ-مقیاس ثروت را در دستان انسانی متمرکز میکند که به باقیی مردم ستم می کند. طرفدار ماشین کوچک است؛ بهدنبال حفظ آقایی و کنترل فرد بر ابزارش است، بهدنبال برقراریی رابطهی عاشقانهی “برهمبسته” میان این دو است، مثل کریکتباز[۷] با چوبدستیاش یا کریشنا[۸] با نیاش. و بالاتر از همه، بهدنبال آزادسازی ی فرد از “از خود بیگانهگی” نسبت به ماشین و برگرداندن اخلاق به فرایند تولیدی است.
موقعی که خود را در اقتصاد های “بیشغل” میبینیم، جوامعی که اقلیتهای کوچکی مصرف میکنند، و در همانحال تودهها گرسنگی میکشند، خود را مجبور میبینیم که به علتّ وجودیی جهانیگردانیی فعلییمان دوباره فکر کنیم و به جایگزین و چارهی گاندیوار عمیقاً بیاندیشیم.
در دورانی که فروید سکس را داشت آزاد میکرد، گاندی مهارش می کرد؛
وقتی که مارکس داشت کارگر را در برابر سرمایهدار قرار میداد، گاندی آنان را با هم آشتی می داد؛
موقعی که اندیشهی غالب اروپایی خدا و روح را از عرصهی اجتماعی بیرون کردهبود،
او داشت جامعه را بر روی خدا و روح متمرکز میکرد؛
در زمانی که استعمارزدهگان دست از فکر کردن و کنترل بر امور خود برداشته بودند، او جرات کرد فکر کند و فرماندهی بر خود داشتهباشد؛
و در دورانی که ایدئولوژیهای جوامع استعمارزده، عملاً ناپدید شدهبودند، او با توانمندیای که بردگان را آزاد میکرد و باز می خرید آنان را از نو زنده و توانمند ساخت.
[۱] – Satyagraha: نظریهی پایداری و پایبندی به حقیقت که گاندی تعبیر آن را خود ابداع کرد و در اول بار، به جای استفاده از عبارت مقاومت منفی یا نافرمانیی مدنی، جنبشهای اعتراضی در آفریقای جنوبی را با این تعبیر تعریف کرد. ساتیاگراها حتما نیازمند آهیمسا یا بیخشونتی است. همانطور که ماندلا می گوید خواستار نابودی نیست. برد-برد است. ولی نیازمند شجاعتی بیشتر از شجاعت شمشیر به دستان و اهل سلاح است. جرات و جسارتی بالاتر میخواهد. خودش میگوید این نظریه به اندازهی کوههای هیمالایا قدمت دارد.
[۲] – Frantz Fanon: فرانتز عمر فانون (۱۹۶۱-۱۹۲۵)، روانپزشک، فیلسوف، انقلابی، روشنفکر و نویسندهای بود که کارهایش در زمینههای پسا-استعماری، نظریهی انتقادی، و مارکسیسم تاثیرگذار بودند. او سیاهپوست فرانسویای بود که در جزیرهی مارتینیک دریای آنتیل کوچک، در غرب اقیانوس اطلس (مستعمرهی فرانسه) متولد شد. عضو جبههی آزادیبخش ملیی الجزائر بود که برای استقلال بر ضد فرانسه میجنگید. در مدت ۴ دهه، زندگی و کارهای فرانتز فانون الهامبخش جنبشهای آزادیبخش ملیی ضد استعماری در فلسطین، سریلانکا و آمریکا بوده است. چهرهی اجتماعیی او تا حدّی شبیه به ارنستو چه گوارا بود. پیش از بهمن ۱۳۵۷، کتاب پر آوازهی او به نام مغضوبین زمین، از سوی علی شریعتی ترجمه شدهبود و به همین خاطر در میان طرفداران شریعتی نامدار بود.
[۳] – در زبان هندی: kisan
[۴] -Sarvodaya: به سانسکریت به معنی “بیدارکردن جهانی”. این اصطلاح درسال ۱۹۰۸ از سوی گاندی به عنوان نام کتابی که در اقتباس از کتاب نامدار اقتصاد سیاسی Unto This Last اثر جان راسکین نوشت، انتخاب شد. برداشت گاندی از این نام و از خود کتاب راسکین، رشد و توسعه برای همه بود. گاندی از این تعبیر برای نام گزاریی آرمان فلسفهی سیاسیی خود استفاده کرد. فعالان پس از گاندی این اصطلاح را برای جنبشهای اجتماعیی پسا-استقلال خود و تضمین خود-مختاری و برابری در همهی لایههای اجتماعی بهکار بردند.
[۵] – survival of the fittest: اصل بزرگ نظریهی تکامل جانوران چارلز داروین (۱۸۸۲-۱۸۰۹)، زیست شناس نام دار. این اصل میگوید جانورانی که بهتر از بقیه، توان سازگاری با محیط خود را یافتهاند، باقی مانده و به روند تکامل یاری رساندهاند. ترجمه و کاربرد این اصل در عرصه های اقتصادی و اجتماعی و فلسفی، همواره بحثانگیزتر از خود نظریهی زیستشناسانهی داروین بزرگ بوده است.
[۶] – laissez-faire: بگذار به حال خود باشیم یا بگذار کارمان را بکنیم، شعاری است که بر پایهی آن، باید فضایی بوجود بیاید که معاملات و تهاترهای میان طرفهای خصوصی معاملات اقتصادی، از تعرفهها، یارانهها و محدودیتهای دولتی آزاد باشد و فقط مقرراتی کافی برای حفظ حقوق مالکیت وجود داشتهباشد. آدام اسمیت (۱۷۹۰-۱۷۲۳)ٰ، اقتصاد دان بزرگی است که طرفدار همین شعار بوده است. شعار کامل عبارت است از: “بگذار کارمان را بکنیم و بگذار راحت از مرز بگذریم، دنیا خودش کارش را خوب بلد است.”
[۷] – نوعی بازی شبیه چوگان، منتها بیاسب. مرسوم در کشورهای همسود انگلیس، از جمله در پاکستان و هند.
[۸] – Krishna: هشتمین تجسد خدای ویشنو در هندوگری که همیشه با یک نی تجسمّ میشود.
7 پاسخ
عالی
سپاس گزارم مهرنوش گرامی که این نظر رو دادی.
کتاب گاندی، گونهای زندگی،این مقاله و چند نوشته ی ارزشمند دیگر را در مورد گاندی در خود جا داده. شما را به خواندن اصل کتاب و پیوست های قابل تاملش دعوت میکنم.
موفق باشید.
با احترام،
کمترین
سلام میشه اصل کتاب رو هم فایلشو بزارید با شماره صفحه؟
سلام خواننده گرامی،
ممنون از توجه تون.
این نوشته ، ترجمه ای است از یک مقاله ی کوتاه که آدرس اش را در همان بالا داده ام و جزو کتابی نیست. یعنی شما می توانید همان آدرس را اعلام کنید و در متن خود بنویسید.
اما برای آدرس دادن با شماره ی صفحه راه حلی هست:
در بخش کتاب های این سایت، کتابی هست به اسم
گاندی ، گونه ای زندگی
این کتاب را با یک کلیک،
https://dl.dropboxusercontent.com/u/32319997/GANDHI-A-LIFE.pdf
لطفا دانلود کنید و با کتاب آشنا بشوید که در چه موردی صحبت کرده.
همین مقاله ی ماندلا در بخش آخر کتاب آمده.
شماره ی صفحه را از آن جا بردارید.
لطفا کتاب را حداقل تا حدودی مرور کنید که اگر مورد سوال قرار گرفتید، بدانید که از چه کتابی برداشت کرده اید و کتاب چرا به این موضوع پرداخته بوده .
با احترام.
خیلی ممنونم از راهنماییتون.
سلام.
تمنا می کنم
یا اینکه میشه خواهش کنم شماره ی صفحه ی مطالبی که از ماندلا در مورد گاندی نوشته شده رو بذارید ؟برای تحقیق میخوام بدون شماره صفحه قبول نمیکنن