خوانندهی گرامی، با دادن یک ایمیل، این وبلاگ را مشترک شوید (دکمهی دنبال کردن در پایین ستون سمت چپ) |
آیا دلتان میخواهد فقط مصرفکننده باشید، یا در جریان تولید اندیشه و فرهنگ، شما هم نقشی کوچک یا بزرگ داشته باشید؟ پس لطفا پس از خواندن نوشته، نظرتان را در بخش دیدگاه در زیر مقاله اضافه کنید. با این کار شما هم سهمی در تولید فکر و فرهنگ خواهید داشت. |
لابد تعجب میکنید!
این سهنفرچه ربطی با هم میتوانند داشتهباشند که اسمشان کنار هم نشسته است؟
شعاعیان، نظریهپرداز کمونیست و چریک مسلح دوران پهلوی بودهاست.
آذریزدی آدمی بوده داستاننویس و ظاهرا غیرسیاسی. انتخابهای او در زمینهی داستان کودکان هم، از بازنویسیی متون کهن غیر دینی و دینیی فارسی جلوتر نرفته است.
شاملو، شاعر، نویسنده و هنرمند آفرینشگر شورشیی مغرور بوده.
پس این سهتن، چه نسبتی با هم میتوانند داشتهباشند؟
بگذار تا مقدمهای دیگر بگویم:
××××××××
سال ۱۳۷۸ کتابی از آقای مجید محمدی، استاد جامعهشناسی در ایران چاپ شد به نام “جامعه مدنی ایرانی”. این کتاب عالی بخشهای مختلفی داشت. یکی از آنها به زبان رایج روشنفکر ایرانی اختصاص داشت. چهار باسواد نامدار را انتخاب کردهبود: آقایان صادق هدایت، جلال آل احمد، علی شریعتی، و عبدالکریم سروش.
فراوانترین واژهگان کاربردیی این چهار بزرگوار را ردیف کرده بود (الان کتاب در دسترس من نیست که آن واژهها را بیاورم). کلام هر چهار تن لبریز بود از کلمات ستیزهجویانه و حذفکننده و عصبی. یکی از یکی تندتر. وقتی مقایسه میکردی، دشوار بود که بتوانی بر حسب شدت خشونت و حذف، آنان را نمره بدهی. سروش به گونهای فخیم و با واژهگان حافظ و مولوی، به جنگ دوست و دشمن میرفت و هدایت با کلماتی اشرافمآبانه از مخاطبین عوام خود یاد میکرد. جلال با بددهنیاش، از سویی و شریعتی هم با فحشهای روشنفکرانه، اما دشمنانه و جوکهایش از سویی دیگر. مجید محمدی خوشبختانه همهی اینها را ردیف کرده بود. و حتی در پایان، بخشی از سخنرانیی مکتوب بانوی بزرگوار شیرین عبادی را در همایشی در سوئد آوردهبود. وقتی آنرا میخواندی، فکر میکردی برادرمان چهگوارای بزرگ دارد بیانیه میدهد، غافل از آن که گوینده، حقوقدانی بود که قاعدتاً باید از مادههای قانونی، و منصفانه یا غیرمنصفانهبودنشان حرف بزند و سالن همایش را با کوههای سییرا ماییسترای کشور کوبا اشتباه نگیرد.
×××××××××
یک ماه پیش کتابی منسوب به آقای مصطفی شعاعیان، از کتابخانهی عمومیی محلمان گرفتم: کتاب “هشتنامه به چریکهای فدایی خلق”. بعضی نامهها به آقای حمید اشرف رهبر بیچون و چرای دورانی از این سازمان نوشتهشدهبودند. تکاندهنده بودند. پیش از انقلاب، کتاب شوروی و نهضت جنگل او را خواندهبودم. کمی هم از او میدانستم. امّا نه تا این حدّ زیر پوستی! حدیثِ نفس بود و بثُّالشَکویٰ و درددلی ناخواسته. کتابی بود نادره!
بلافاصله، کتاب دیگری از همان کتابخانه دیدم و سریع خواندم: “عاشق کتاب و بخاری کاغذی” نوشتهی مهدی آذر یزدی. او را از سالهای پیش از بهمن ۱۳۵۷ میشناختم و البته که با حال و هوای آن روزگار، خیلی جدّیاش نمیگرفتم. بهعنوان مسئول کتابخوانیی مسجد، کتابهایاش را بهکودکان معرفی میکردم، امّا خیری در آن نمیدیدم، جز ایجاد عادت به مطالعه و روانخوانی. چون او اصلا برای من و مای جوان، قابل قیاس با صمد خدابیامرز و سایر رفقا نبود. با خودم میگفتم نویسندهی کهنه فکری است که کتابهایی خنثی مینویسد. کتابهایی که معلوم هم نیست خوانندهی کمسنوسالاش را به کجا میرساند. مسیر صمد امّا برایمان روشن بود: مسلسل پشت ویترین، و دنیای تازهی ماهیسیاه که طرح اش را باید با طغیانی یکباره درانداخت!
این کتاب شرح عشقورزی آذر یزدی با تنها عشقاش، کتاب است و نوشتهای کوتاه هم دارد در شرح تاریخی و شجاعانهی بخاریی اختراعیی خودش، که درکمال قناعت و سادهگی ، از دو پیت حلبی ساختهشدهبود و با سوخت روزنامهباطله کار میکرد.
××××××××××××
بعد از خواندن این دو کتاب مستطاب، یکباره به فکر افتادم که این دو چهره را در کنار آقای احمد شاملو بگذارم و قدری به خصوصیات اخلاقیی این سه انسان بزرگ فقید خیره شوم.
مصطفی شعاعیان کمونیست بود. ادبیات فارسی و طبعا نهجالبلاغه را هم خوب خوانده بود. در جاهایی از کتابِ نامهها اشاراتی به شعر حافظ برای وصف حال دارد، از تعابیر نهجالبلاغه و علی، بهتصریح و بیتصریح استفاده میکند. امّا نکتهی مهم، فروتنیی او در جستجوی حقیقتی است که فکر میکند راهگشاست. پنجرهی ذهناش بهراستی و نه بهتعارف، باز است به هواهای تازه. بسیار درویش مسلک و ریاضتکش است و در عینحال یکی از معدود نظریهپردازان مستقل کمونیستِ پیشا-لنینی است که حتیّ مارکس هم برایش نمیتوانسته مقام پیامبری داشتهباشد. بهقول خودش از نوع آسمانی آنان نبُریده که به زمینیاش وابسته شود: “من برای پذیرش و رّدِ چیزی نیازی به آیه ندارم.” امّا با همهی این احوال کوهی است از تعهد و احساس بدهیی زاینده، به آفتاب و به زمین و به آب و به درخت. بهدنبال وصل است، نه فصل. رعایت اخلاق در تمام کلمات کتاب موج میزند. با زبانی سخن میگوید که معمولا در مناسبات قدرت، فراموش میشود: زبان صداقت و تعهد فردی و جمعی و پایبندی به اصول اخلاقیی پیشپاافتادهی متعارفی که همهگان ممکن است زیر پا بگذارند. ممکن است دورتر ها را ندیدهباشد، امّا تهمت و اتهام و بدگویی در کلامش نمی بینی.
شعاعیان با آلاحمد در اسالم.
یک مورد ناخوشایند در عکس مشترک بالا وجود دارد که نشان از تولید ضد اطلاعات و سانسور واقعیت دارد: بعضیها تصویر شعاعیان را از عکس پاک کرده و آن را منتشر کردهاند. بهاینترتیب جلال خود نیز قربانیِ همان ابزاری شده که در جریان مرگ صمد بهرنگی فقید بهکار گرفت تا رژیم را متهم کند: ابزار سانسور واقعیت.
در جایی میگوید: “ما سرتیپ فرسیو را بهاین خاطر اعدام کردهایم که محاکمهی غیرمنصفانه کرده. حال اگر خودمان هم مثل او رفتار کنیم، پس فرق ما و او در چیست؟” *
شاید یکی از مناسبترین توصیفها درباره مصطفی شعاعیان همان باشد که او خود در بهمن ۱۳۵۴ (در ۱۶ بهمن زخمی شد و سیانور خورد و درگذشت.)، به نقل از برتولت برشت نوشت:
من با بسیاری گفتوگو کردهام
و عقاید بسیاری را به دقت گوش دادهام
و از بسیاری درباره خیلی از آن عقاید شنیدهام که :
این عقیده یقین محض است!
ولی به هنگام بازگشت، جز آنچه گفته بودند، میگفتند و درباره عقیده تازه نیز میگفتند:
این، یقین محض است!
آنگاه با خود گفتم: از میان همه یقینها
یقینتر از همه، شک است!
××××××××××
مهدی آذر یزدی، آدم سادهدلی است که مثل جبار باغچهبان صاحب نداشته و بیمدرسه شروع کرده. سواد را خودآموخته است. بعدها نمونهخوان و ویراستار میشود، با خودآموزی و تجربهی میدانی. بعد برای بچهها کتاب مینویسد. ساده حرف میزند و خیلی هم ساده مینویسد، حتی تا آخر عمر. چندین جلد ادبیات کهن فارسی را بهزبان امروزی، برای بچهها مینویسد (از سال ۱۳۳۵)، پیشگامیْ پیش از مرحوم صمد بهرنگی، و شاید همزمان با فضلالله صبحی. اگر امروزه کودکان ایران بخواهند با بخشی از فرهنگ و فکر ایرانی در دوران قدیم آشنا بشوند، مرجع خیلی مطمئنی دارند که از ورای سد تاریخ و زبان دشوار، شیرفهمشان کند.
در تمام این دوران با درویشی و قناعت واقعی سر میکند، و فروتنی در پیش میگیرد، بدون بحث و جدل. همیشه اوست که پذیرای احتمالات جدیدی است که ممکن است قضاوت پیشیناش را بههم بریزد. بد هیچکس را نمیگوید، حتّی بد آنان که بهاو بدی کردند.
لطفاً به سماور و قابلمهی کنار کتابها توجه داشتهباشید
تا آخر عمر ۸۸ سالهاش، خود را آنچنان بدهکار مردم میبیند که میگوید: “من باید برای بچهها بنویسم، امّا اگه بنویسم و چاپ نشه و جلوش گرفته بشه، بهتره که به عشقم برسم، یعنی خوندن کتاب، که حدّاقل خودم لذت ببرم.”
کارگران فکری،معمولا چشم دیدن همتایان خود را ندارند. امّا او از همتای خودش جبار باغچهبان بهخوبی یاد میکند. داستانی را با تحسین از او شاهد است که در مقابل تطمیع و وسوسه و اصرار یک ناشر، حاضر نمیشود قرار اخلاقیاش را با ناشر پیشین خود زیر پا بگذارد.
در جایی نقد و مقایسهای دقیق و تاییدآمیز از کارهای خود میخواند و اشک در چشماناش حلقه میزند. امّا صادقانه و فورا به خواننده میگوید: “(از خوانندهی عزیزی که میتواند این حال را حمل برخودپسندی کند، میپرسم: نه واقعاً، اینجا که غریبهای در میان نیست، اگر تو بودی و این ارزیابیی دقیق را میخواندی خوشحال نمیشدی؟)”
صادقانه از همان بخاریی کاغذ سوزی صحبت میکند که در پیی سرمای استخوانسوزی در یزد، از سوارکردن دو پیت حلبی ساختهاست و کاغذ روزنامه میسوزاند.
او بدون اینکه اهل حرفهای سنگین و رنگین و عمیق ذن- بودیسم و مدرسههای گوناگون فلسفی باشد، و یا فارغ از اینکه شعرهای سهراب را خواندهباشد یا نه، مصداق عینی این کلام سپهری هم بود:
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت!
آذریزدی، آنگونه که از نامهها و گفتوگوهای با دوستان و آشنایانش میشناسیم، با چهرهای که به ویژه پس از درگذشتاش در محافل رسمی از وی ترسیم میشود، فاصلهی بسیار دارد. او را بیشتر، از تبار دانایان لاادری و رندان عالمسوزی مییابیم که بهکار دنیا و مردم زمانه و باورها و دلبستگیهاشان با شوخچشمی و استهزاء مینگرند…
درویش بود و بیتعلق، و در زندهگی راحتگیر و بینیاز. انسانی بیادعا و خودآموخته که هرگز معلم و استادی ندید و آنچه را که میدانست و میخواست بداند در کتابها میجست و مییافت. همانا خوی یزدیان قدیم را داشت که با زحمت و مرارت بسیار، از دل کویر باریکه آبی بیرون میکشند، با آن ثمری بهظاهر ناچیز بهبار میآورند و بههمان قانع و راضیاند. (بهنقل از مجید رهبانی)
××××××××××××××××
احمد شاملو، هنرمند همهفن حریف، ملکالشعرای دوران، مترجم، نویسنده و واژهشناس پرکار و صاحبسبکی است که در همهی عمر خود را شورشی تعریف میکند. در این نکته شکیّ نیست. او شورشی بود و شورشی ماند، امّا مانند خیلی از غولهای فکری معاصرمان، مغرور و تکگو هم بود. به همگویی باوری نداشت. حرفهایی میزد که نادر و کمنظیر بودند، امّا فقط میزد و گوشی برای شنیدن نداشت. هر مخالفتی را با ناسزا و فحش و تهمتی حیثیتی (و بیشتر سیاسی و از جنس ضدیت با خلق و انسان) پاسخ میداد. دامنهی این پرخاشگری و ستیزهجوییی رفتاری، حتّی به عرصهی اختلاف فنی در زمینهی نقطهگذاری و شیوهی خط و زبان نوشتار هم میتوانست برسد (ن. ک. مقدمهی او بر ترجمهی دن آرام). در زمینههای مفهوم شعر و هنر و تاریخ ادبیات ایران هم، نظرش در مورد مخالفین حرفهایش در مورد حافظ و شاهنامه و موسیقیی سنتی، بسیار تندتر و ستیزهجویانهتر (آنتاگونیستیتر) بود.
در ادامهی همین راستا، از عشق بهانسان و عشق انسانی سخن میگوید، امّا عشقی خالی از شفقت فراگیر نسبت به همهگان. دنیای او هنوز هم با دریای خونِ میان خلق و ضدخلق تعریف میشود. نمیتواند در کنار هر ابراز عشق و دوستیای، نفرت را کنار بزند. این نفرت هم در کلام و کارهایش، و هم در رفتار شخصی و فرهنگیاش بهشدت دیده میشود. در واقع او در این زمینه، همگام با همان “یاوه، یاوه، یاوه خلائق” عوامالناسی است که در شعرهای زیبا، قوی، و جانانهاش همیشه از دستشان شاکی است.
××××××××××××××××××××
حالا که کمی به خصوصیات روحیی این سه بزرگوار نزدیک شدیم، معلوم میشود که این سهتن، در نقطه یا نقاطی با هم تلاقی مثبت یا منفی دارند. یعنی به هم شبیهاند یا با هم اختلاف دارند. بهنظر شما چه شباهتهایی با هم دارند و چه فرقهایی؟
با توجه به این شباهتها یا فرقهای احتمالی، کدامیک از این سه، برای رشد اجتماعی، اخلاقی، فرهنگیی ملت ما اهمیت و ضرورت بیشتری دارند، و میتوانند بخشی از الگویی فرهنگ و تربیتِ فرهنگیی ما را بسازند؟
تیپی مانند مصطفی شعاعیان، یا
مهدی آذر یزدی و یا
احمد شاملو، یا
ترکیبی از دو تاشان یا هر سهشان؟
ستیزهجویی باید با چهچیز دیگری ترکیب بشود تا ابزار به هدف تبدیل نشود؟
شما چهنظری دارید؟
لطفا دیگران را از نظرتان بیخبر نگذارید.
غلامعلی کشانی،۷-۲-۱۳۹۳،
==================ه
* پانوشت
این نکته را بعدها خبر دار شدم که:
بین شعاعیان و چریکهای فداییِ مرتبط با او بحثی درگرفته بوده:
در صحنهی عمل و واقعیت، چریکها به دفعات به دست مردمِ عادی دستگیر میشدند. تا آنجا که معلوم است آنان طبق یک قرار سازمانی حق نداشتند به مردم شلیک کنند. به همین علت، بحث در گرفته بود که چه باید کرد.
شعاعیان معتقد بوده که این کار آنان نادرست است و اگر لازم باشد باید از سلاح استفاده کرد، نه از کپسول سیانور.
دو نکته در اینجا مطرح میشود:
– میزان مقبولیت پیشتازان خلق در بینِ مردم عادی، و
– برخورد چریکها و مخصوصا خودِ شعاعیان، با آن همه سِبقه و صِبغهی اخلاقیاش با واقعیتِ تلخِ بالا.
شعاعیان بهجای تامل و بازنگری در پیشداوریهای خود، راه حل شلیکِ احتمالا مرگبارِ دفاعی به سَمتِ مردمی را پیشنهاد میدهد که بهروزیِ آنانْ هدفِ نهاییِ خودش بوده.
و این یعنی نقض غرض.
باید همهی فعالیتهای چریکی به نفع این پرسش محوری، عمده و اصلی، در همهی مرکزیتها و هستهها و تیمها، تعطیل میشد که چه ایرادی در کارمان است که مخاطبین اصلیمان هیچ خبری از ما ندارند و ما چرا این همه بیپناه ایم. (بگذریم از این که در اعلامیههای همهی سازمانها، از همین مردمِ عادیِ بیخبر، با تعابیر دورویانه و تحمیقگرانهی خلق آگاه و قهرمان، ملت شجاع ایران، خلقهای زیر ستم و … یاد میشد و میشود تا برانگیزانشِ ساختگی (آژیتاسیون) ایجاد کنند.)
13 پاسخ
ادمها طرز فکرشان با رفتارشان متمایز است.
مهین بانوی گرامی،
از شما بسیار سپاسگزارم برای نظر دادنتان.
اگر همین نظر را بیشتر باز کنید، به من و خوانندگان، بیشتر لطف میکنید.
با احترام بسیار
شعاعیان بی نظیر بود. مارکس و لنین رم که بت مارکسیست ها بودن، اون زمان زیر سوال برد.
متفکر تنهایی بود. کمتر کسی اون زمان جراتچنین کاری رو داشت چون به مرگ تهدید میشد
که توسط حمید اشرف هم شد. نشان داد که روابط غیرموکراتیک بسیاری در سازمان فداییان
وجود داشته . او و شریعتی بی نظیر بودن
جناب کشانی ! نوشته شما تامل بر انگیز است و موضوعیست که در سالهای اخیر پیرامون شخصیت های اسطوره ای دوران تسلط چپ بسیار مورد بررسی قرار گرفته است این رویکرد همراه با پیامدهای مثبتش که کمرنگ کردن مطلقاندیشی و مطلق گرائی است شاید مضاری هم داشته باشد من با شما در این نوشته همدلم اما ادمهائی از جنس شاملو ویا شورشگران چپ آدمهائی از جنس عشق و عاطفه اند تنفر انباشته در دل انقلابیون کفه ء دیگری در کنار خود دارد و آن شور وعشقیست که در دل آنان لبپر میزند
شاید نتوان تاریخ گذشته را بی آدمهائی از ایندست با شوقو شور نگریست اینان نمک تاریخند و دلایلی برای ترسیده گان که شجاعت آنان را در کلماتشان بازگو کنند
ناسزا در تاریخ چه جگرها را که خنکا نبخشیده است
سلام آقای شریف موسوی ی گرامی،
از نظردادنتان بسیارسپاسگزارم. اینجا را خوش عطر کردید.
– قبل از هر سخنی، از شما به دلایل پرشمار دعوت میکنم که حرفهای کاملترتان را در همین زمینه برایم ایمیل کنید تا بهعنوان نوشتهی مستقل وارده، در همینجا منتشر شوند –بهنظر میرسد شما یک سینه سخن دارید، با شناختی که از شما دارم، الانه موقع خواندن شما نیست، بیشتر، موقع نوشتن شما و درهم آمیزیی تجربهی زندگی شخصی و تجربههای مکتوب بشری در کتابهای خواندهشده است. موقع شریک کردن دیگران در این تجربههاست، موقع اضافه کردن چیزی به این دنیایی است که ما فقط از آن بهرهی خودمان را بردهایم وبس. از آن گرفتهایم و باید به آن پس بدهیم، اما کمی چربتر و زیباتر و کاملتر. وگرنه همه را هدر دادهایم و بس!
– این است معنای گفت و گو و حضور واقعی در آگورا (کوچه و بازار سقراطی).
– نوشتههایی در مورد حد و مرز نقد گذشته در همین وبلاگ آمدهاست. توجهتان را به آنها جلب میکنم:
– نقد رفتار ملی …،
– خطرناکترین و درندهترین موجود …،
– محمد بهمن بیگی …
– خشونت، و آلودگی دستان همگان
– اگر بتوانید گزارهی آخرتان را بیشتر شرح بدهید تا خوانندگانی چون من هم بیشتر از نظرتان باخبر شوند، عالی است – از آنجایی که به آقای شاملو اشاره کردهاید تا آخر نوشتهتان.
با سپاس و ارادت فراوان،
کشانی
پاسخ شریف موسوی به کشانی:
رفیق!
منظورم از خنکای دل نیازیست که بسیاری از ابناء بشر در دل دارند.
باورم این نیست که بال و پری بدین نیاز بدهیم اما در تحلیل خواسته و خاستگاهِ آدمی، اینهم خود جائی دارد که نادیدنش چیزی از حضورعینیاش نمیکاهد.
من هنوز چیزی برای افزودن به جهان ندارم.
جهان بشری هنوز در پردهی راز، مستور ایستاده است و گاه سایهای از آن در تکانی دیرهنگام و کند دیده میشود و این مستوری، پرداختن به سودائیانی همچون حنیف و جزنی و اشرف و شعائیان و گاندی و ماندلا و… و… و… را دشوار میکند.
من هنوز معتقدم دراینان چیزی از جنس زیبائی، و بسی بیشتر از درایت و عقلگرائیاست و خویشاوندی آنان هم از اینروست که قالبها به ظاهر، دوگانه ومتباعدند.
این روزها بازار متعقلین بسی پر رونق است، فردا در بر کدام پاشنه بچرخد نه تو دانی و نه من!
مهین بانوی گرامی،
از شما بسیار سپاسگزارم برای نظر دادنتان.
اگر همین نظر را بیشتر باز کنید، به من و خوانندگان، بیشتر لطف میکنید.
با احترام بسیار
با سلام خدمت جناب کشانی
همه انسانها در یعد انسانی همانند هستند .کسانی که دغدغهءمرزبندی بین خیروشررادارندودراین میانه درپی ترویج اخیار هستند
هرکس به نوعی-جناب شعاعیان با تلاش برای ترویج فرهنگ برابری ومساوات دراین دریای پرتلاطم دست وپایی زده
وجناب آذریزدی برای اعتلای روح کودکان ایران درحد بضاعت خود-که کم هم تبوده-دستی بر تنور داغ این آشفته بازارگرم کرده
وجناب شاملو-با این که از اشعار فوق العاده اش دل خوشی ندارم-برای روشن کردن اذهان تلاش بسیار کرده اند
اما در باب نفاوتها:
سادگی وبی پیرایگی مهدی آذریزدی با پیراستگی ولحن پر کنایهءشاملووبرخاستن وعمل شعاعیان که از مرحله حرف تا عمل فرسنگها راه است وجه تمایز این گروه ازنامداران تلاش در در راه اعتلای انسانهاست
آقای کشانی گرامی
به نظرم مقاله ی جنابعالی کوتاه، گویا و مفید بود. من نیز با شما همداستانم و همواره درگیر این سئوالم که این همه شور و عشق، که در دلش نفرت نیز پرورده شده، به کار سامان بخشیی اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی میآید یا بیشتر به کار نگرندهی پرشور که به نوعی عقدهی دیرینش را در قالب کلمات ادیبانه میریزد؟
چه بسا اگر کلمات آتشین شاملو، با زبانی دیگر، و نه با زبان خاص و تاثیرگذار شاملو طرح میشد؛ بهتر، واقعبینانهتر، منصفانهتر و با تعصب کمتری قابل ارزیابی میبود. اما نکتهای که به نظرم میرسد این است که تفاوت این سه بزرگوار یا هر دو یا سه یا هر چند فرد دیگر با هم، تا حدّ قابل توجهی حاصل شرایط خاص، فضای ذهنیی خاص و پایههای شخصیتیی خاص آنها –فارغ از چپ یا راست و … بودنشان– است. بنابراین تصور میکنم بدون لحاظ کردن این جوانب، ارزیابی ابتر خواهد بود ………………..
ایمانیی گرامی،
با شما موافقم که ارزیابی نباید ابتر باشد.
اما فرق است میان “درکش میکنم” و “تاییدش میکنم”. این را آدمی مثل ملکیان هم هی دائما میگوید. من درکش میکنم، ولی این دلیلی برای پسند امروزی یا حتی دیروزیی من نمیشود. نقد باید انجام شود، همدلی هم نیز.
با احترام و سپاس.
در ادامه برایم همیشه این سوال مطرحه که چرا ادمهای بزرگ هم اینگونه اند یعنی رفتار و عملشان یکسان نیست؟انها که اینهمه علم و دانش دارند چرا؟راستی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون ذهن دچار دوییت هست و فکر هرکسی منحصر به خود اون فرده.