برای اشتراک در همین سایت، و کانالهای “گاه فرست” و “آهستگی و سادگی” لطفا همینجا را کلیک کنید.
برای دانلود کتابهای ترجمهشده لطفا همینجا را کلیک کنید
همین دیروز بود (هجده دی ماه ۱۳۹۴) که از دورهمیِ بزرگداشت دوستی بسیار جوان، نازنین و خیام-زی که بهناگهان “ورپرید و رفت”، با ماشین شخصی به سمت تهران برمی گشتیم، دو نفر بودیم، منِ شصت ساله بههمراه جوانی تیزهوش، دانشمند، خودساخته و پر تلاش.
… زمستان است و باید ببارد. روزها میگذشت که گرفته بود و نمی بارید. تا این که از ظهر بارید در مسیر من. تا خانه هم باز بارید و در خاک, کمی زندگی جاری کرد و در اتوبان ما، آمیزهای از روغن و خاک و گرد لاستیک و تصادف و مرگ آفرید، کم هم نه!
به یک عوارضیِ اتوبان رسیدیم. در صف انتظار ماندیم، یک هو چیزی را دیدم که مرا به یاد لحظهی روبرو شدن سناگزوپری با شازده کوچولوش انداخت.
چهرهای درخشان و متفاوت، نورانی؛ در وسط اوون همه دود و باران و گل و لای ماشین ها؛ و این که تک و تنها در میون اوون همه ماشین، نزدیک ماشین ما!
به همراهم گفتم اووه! …. تاجیکه.
او ندیده بودش. پانزده ساله بود، چهره ای بسیار روشن، موهای قشنگ، چشمانی که بعدها که دقت کردم، گرد بودند، کاملا گرد. با چشمان بازهم زیبای هزارهها که بادامی است کاملا فرق داشت، اما موهایش هم به سمت بور می رفت و همچون هزارهها سیاه نبود.
به ماشین ما هم روو کرد و چیزی گفت. فوری شیشه شاگرد را پایین کشیدیم و به همراه گفتم بگوید که ما تا فلان جا و فلان جا می رویم. به تو می خورد؟
گفت “بلی!” می خورَد. “بلی!” من همان جا می روم.
پرسید چقدر میگیری، لبخند زدم و گفتم بگو هیچچی! (به خود گفتم افسوس! که برای این فرزند تاجیکان، باید فرش قرمزی پهن میکردیم تا بیاید و از اودیسهی مرگ و از طبیعت و مردمِ سرزمیناش برایمان بگوید، پس آنگاه با من از کرایهی راهش بپرسد!)
سوار شد.
یاسیر در شبی زمستانی، از بدخشان تا حاشیهی تهران
من و همراهم گرم صحبت بودیم قبلا. به مهمان و پسر تازهام سلامی کاملا رسمی و مودبانه کردم و صحبت را با همراهم ادامه دادم تا مهمان راحت باشد. اسماش یاسیر (یاسِر) بود.
کمی که گذشت، سرِ صحبت را با او باز کردیم. کمکم متوجه شدیم که اصلا نمیداند به کجا میرود. درست نمیدانست باید کجا پیاده شود. از اطلاعاتی که کمکم گرفتیم، توانستیم مسیرش را شناسایی کنیم. مسیرش دقیقا به مسیر دوست همراه من میخورد. من همراهام را تا جایی میبردم و از آن به بعد قرار بود تا خانه را با وسایلی دیگر برود. به او سپردماش تا در این شب بارانی، این پسر من را همراهی کند تا جایی که مطمئن شود که به سرپناه اش میرسد.
به همراهام گفتم که چه خووب تشخیص دادم در اولین نگاه! که تاجیک است و پارس و پشتون و … نیست. در اولین نگاه ممکن بود با هزارهها به خاطر روشن بودن پوست اشتباهاش بگیرم. هزارهها و پشتونها عزیزند. اما تاجیک ها در “تهِ” افغانستان اند. در بام دنیا یعنی در پامیر و هندوکُش زندگی می کنند. خیلی دور است از باقیِ جاهای افغانستان. بخارا و سمرقند و رودکی و ناصرخسرو و تاریخ بیمرز را به یادم میآورند. پس برای من همیشه رازآلودهترند.
معلوم شد کمی بیشتر از سه ماه است از منطقهی “کیشیم” بیرون آمده، نزدیک شهر طالقانِ بدخشان، در نزدیکیِ همان جایی که ناصر خسرو از قبادیاناش (در بلخ) برآمد. همان جا که “لعل”اش زبانزد است و همتا ندارد و حافظ از موجِ خون در دل آن روایت میکند! همان جا که سیاست دو تکهاش کرد و یک تکه را داد به تزار روس که بعد ها هم شد تاجیکستانِ مثلا لنینی و استالینی. اما یَمگانِ ناصرخسرو اینک در تکهی افغانستانیِ بدخشان است.
همان جایی که جویهای تندآباش شهرت دارند. لعلاشْ بر تاجهای پادشاهانِ ساده لوح مینشیند و بر انگشتانِ اهل فخر و افاده، در آن طرف دنیا، دلهای رقیبان حسرتزده را میرباید. سرزمینی که سرسبز و زنده است در تابستان و پر برف و تعطیل در زمستان. بله! هندوکُش است، پامیر است، پامیر! بام دنیا!
پرسیدم چند روز کشید آمدی به این جا!
گفت “پانزده” روز (پارسیگویانِ افغان “الف”های کلمات را مانند فارسیِ تهرانی، به “اوو” تبدیل نمی کنند. آره هم نمیگویند، بلکه “بلی” میگویند).
همراهام تعجب کرد. خیلی!
گفتم تازه ایشون خیلی زود رسیده [می دانستم تا بیشتر از یک ماه هم در راه هستند.]. در صندوق عقب ماشین های سواری، در کانتینرها، در کامیون ها و هر وسیلهای که “قاچاقبر”ها برایشان در نظر بگیرند، تا “طلای نیازِ” این ها را به اسکناسهای قابل مصرف در سه کشور تبدیل کنند.
از کیشیم یا کِشِم در بدخشان، به قلب افغانستان و بعد ولایت نیمروز در مرز زابل ایران، و از آنجا شروع اودیسه ی مرگ در بلوچستان پاکستان و از آن جا، بلوچستان ایران و کوههایش و از آن جا، ادامهی همین اودیسه در کوهها و کویرهای مرکزیِ ایران.شاید تا مرز پاکستان را دو روزه بیایند، اما از آن جا به بعد، باید روزها در خاک و خل بیابان و کوه، در جایی مخفی شوند و شبها راه بیفتند و به سوی سرنوشتی نامعلوم روانه شوند.
فکرش را که بکنی، این نوجوان پانزده ساله را همچون فضانوردان یا کاشفین قطب شمال یا جنوب میبینی که با احتمال بالای برنگشتن، از خانه و شهرشان در دنیای مرفه غرب خداحافظی می کنند، اما قبل از آن، بخوبی تحسین میشوند و رسانهها برای گرفتن نوبت مصاحبهشان، سَرودَست میشکنند.
من پدر دو فرزندم. پس میتوانم خود را کمی جای پدر و کمی هم مادرش بگذارم.
اما میدانم، میدانم، میدانم
که کسی جز مادر و خواهران کوچکتر و جـِـغِلهی سیاهسر نیست که بر رفتن اینان آبی بپاشد و بیصدا خون بگرید! این کاشفان بینام، گمنام و “گمکردهکودکیِ” تکهای نان!
چه شجاعت وصف ناپذیری!
خود را به دل بیابانهای نیستی زدن!
با وجودی که داستان تریلر و کامیونهای پر از بارِ نعشِ کارگرانِ افغان به گوششان رسیده؛
با اینکه خبر جزغاله شدن سیزده نفرهای تپاندهشده در سواریها به آنان رسیده؛
باز هم جرات میکنند و دل به بیابان میزنند و به این کساد بازارِ ولایتِ همسایه (ایران) میرسانند خود را؛
بازاری که دیگر هم، مثل سابق دخلاش جواب خرجاش را نمیدهد. خرج ده برابر شده؛ اما امید بازهم ادامه دارد. لابد باز هم میشود از خرج، باز هم کمتر گذاشت و چیزی کنار گذاشت برای خانه.
عجب طاقتی دارد این انسان!
” و تو [موسی] قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودی!”
در ژاپن، همچون اینان بیگانه بودم، اما نه در سن این شازده کوچولوی امشبمان.
قلب اینان را خود میشناسم. خود لمسیدهام؛ هم در آنجا، و هم در وطن!
در آنجا بود که دو ماهی گذشته بود و به اندازهی یک روزِ معمولْ خرجی نکرده بودم. همه را جمع کرده بودم، همه را!
در حال حرف زدن و رانندگی، در “آن”هایی بیزمان، خود را به جای او میگذارم. در ژاپن هستم. پانزده ساله و دچار همان ماجراهایی که میتواند بر سر هر بیگانهای بیاید، بر سر بیگانهای نوجوان بیاید. چه حسی میداشتم از همهی این هستیی بیرونام؟ هرم نیازهای مزلو و مرحلهی اعتماد و اطمینان و حس امنیت به یادم میآید، شکوفایی و معنویت و آزادی و عدالت پیشکش!
پس بر این کودکانِ “گمکردهکودکی” چه میرود؟
خود، کودکِ کار بودهام، کودکِ کار بودن را هم لمسیدهام، از همان اول که یادم میآید.
همراه فهیمام به انگلیسی میگوید: اما ما کاری برای اینها نمیتوانیم بکنیم، مسئلهی بیکاریِ کارگرانِ ایرانی هست و مشکل حضور این بندگان خدا.
به او میگویم، اصلا این بحث ها را ول کنیم بروند پیِ کارشان.
در عوض از خود بپرسیم، این کودک، در این ساعت و در این وضع، الان جایش باید اینجا باشد یا کنار آغوش گرم مادر و پدر، زیر همان سقف خرابهی مُحقر کِــشـِــم؟ اینجا چه میکند “این مردم بیلبخند”؟
از مسیر سفرش میپرسم که چطور بود، چه میخوردید. میگوید در خرابههای متروکه یا سنگلاخهای کوه پنهان میشدیم و منتظر خبری از “قاچاقبر” میماندیم که با دستی پر از نان بیاید (تو بخوان نانهای لواش کهنهای که لابد در آخرین بقالیِ سر راه خریده)، و دستی پر از بطری آب. اما “نان گیران” بود، آب “بیسیار گیرانتر! بیسیار”.
میفهمم که قاچاقبرانِ دلرحم که خود نیز خیلی هم دست کمی از حال و روز اینان ندارند، برای تکتکِ خدمات رفاهیِ “وی. آی. پی.” که میدهند، سوا قیمت میگذارند. و تو هم نمیتوانی از این خدماتِ “اضافهبرسازمان” صرف نظر کنی. چرا که به تشنگی و گرسنگی مربوط است. اما بستگی دارد به کیسهپول سر در گریبانات!
از کیشیم میپرسم. از پر آبیاش میگوید (میدانم) و از دوبار برداشت محصول برنج و گندم. از دیناموهایی که بر سر “جوی”ها میگذارند تا برق و روشنایی بدهد. (میدانم که در سراسر بدخشان و پامیر، این رسمی است معمول. دولت هنوز متولد نشده که برق سراسری برساند!)
از خواهران و داداشهایش میگوید. پدر سه زن دارد. و هفت فرزند، پنج بچه (یعنی پسر) و دو سیاهسر (دختر). پدرت چند سال دارد؟ نمی دانم. اسم خودت: یاسیر (تعجب میکنم که این اسم ایدئولوژیک مرسومِ پسا-بهمنِ ۵۷ در ایران، چطور شده که به بدخشان صادر شده)، اسمِ داداشهایت؟: نادیر، ذاکیر، حافیظ، صلاحالدین.
بعدها (که سه ماهی مهمانِ خانوادهی من میشود) ازو میشنوم که بهزور پدر مجبور شده بیاید. پدرش گفته تا ۲۰ میلیون درنیاوردهای برنگرد. پدر قوماندان بوده و ابهت و شهرتی دارد تا فیضآباد. در دستهی احمدشاهمسعود بوده.
خُب! چند ماه است اینجا در ایرانی؟ سه ماه. چقدر خرجت شده برای آمدن؟ یک میلیون و چهارصد برای رساندن، سیصد برای خوراک (تو بخوان نان خشک کهنه، بطریِ آب و دیگر هیچ). خُب، چقدر درآوردهای تا خرج سفر درآمده باشد. میگوید نزدیک سه ماه کار کرده ام. ششصد دستام آمده و باقیِ پولِ من و دوستانم را صاحبکار خورده و نداده. الان هم رفته بودم سراغ همان پول. بیشتر از دو میلیون میشود. (اما حالا فقط دو تومن در جیب داشت و باز هم با ما داشت کرایه طی میکرد!)
خُب! کجا میروی؟ پهلوی رفیقان. خُب! کار گیر میاد؟ شاید! یک روز میبرند، یک روز نمیبرند، اما ممکنه بعضی روزها بیکار بمانم.
معلوم میشود که کار اش دائمی نبوده.
بعدها (که سه ماهی مهمانِ خانوادهی من میشود) ازو میشنوم که بهزور پدر مجبور شده بیاید. پدرش گفته تا ۲۰ میلیون درنیاوردهای برنگرد.
یادم میرود که هر دو همسفرم را به خانهام که سر راه است دعوت کنم تا شبی را با پذیراییِ گرم از پسر سومام، غریبیاش را کمی کم کنم. همان کاری که ژاپنیها بارها با من غریبه هم کردند و به من فهماندند آدمْ آدم است!
ساعت دهونیمِ شب است. میرسانمشان به جایی که باید برگردم. یادم میآید که دوربینی هم دارم. باران میآید. عکسهایی گرفتهمیشود (که همه را عملا از دست میدهم، جز یکی را).
لبویی برایش میخرم تا گرماش شود، عملا کم میخورد به خاطر شرم و حیا. بیشترش را به عهدهی من میگذارد (چهل سال است در خیابان لبو نخوردهام، چون اعتمادی به سلامتشان ندارم.). باقیِ لبوها بعد از یک لقمهی من، در بشقاب میمانند.
موقع رفتن، با خجالت و تردید، میگوید آقا! میشود از شما شماره تلفنتان را بگیرم؟ مینویسم و میدهم (موبایل ندارد). میگوید به شما زنگ میزنم. و باز هم با کمی تردید و مکثِ بیشتر اضافه میکند که “شما میتوانید برایم کار درست کنید؟” میگویم چه خووب! حتما سعی میکنم. حتما!
…
…
…
بله! هر آن کس که دندان دهد، نان دهد!
بله. دندان و نان داده، اما دندان را در بدخشان و نان را در بیغولههای بینام و نشان حاشیهی خیلی دورِ تهران!
آنهم در نیمه شبهای بارانیِ “روزهای بیکودکی” و
بیکسی و تنهایی و دغدغهی خطر از هر سو!
ــــــــــــــــــــ
” و تو قلب بیگانه را میشناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بودی!”
کامتان تلخ شد؟
من نیز چون شما!
عیبی ندارد، شاید تخیل و همدلی در ما ببالد!
تا بتوانیم بهتر و عمیقتر و موثرتر خود را در جای “دیگری”، ” و “رنجِ همسایه” بگذاریم و درکاش کنیم. …
تلخ کامام، تلخ کامام، تلخکام!
– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –
پسنوشت ۱:
روزهایی بعدتر معلوم شد جایی که ما در عوارضی دیدیمش، ۹۰ کیلومتر فاصله داشته از محلی که باید از ماشین مسافرکشِ اشتباهی پیاده میشده. بعد از رسیدن به عوارضیِ شهر، معلوم میشود که اشتباه شده. راننده لطف میکند و از او پولی نمیگیرد. پیاده میشود تا برگردد. اما باز هم آدرس را مخلوط و مغلوط به ما میدهد. بالاخره در آن شب، به بیغولهی کارگران همشهریاش میرسد. سه روز کار میکند. سرکارگر پولی به او نمیدهد. آن جا را ترک میکند. دو شب در کنار آتش جگرکی های کنار خیابانی، شب را تا صبح بیداری میکشد و بعد به تنها شمارهای که در دست دارد، با خواهش و تمنا از عابران، تلفنی سراسر بدفهمیِ کلامی میزند و باز هم در اولین کلام، “کار” میخواهد، کار!
میتوانید خود را به جای مخاطب این تماسِ سراسیمهی نامفهوم و دردناک بگذارید؟
زنگ که زد، کاری سراغ نداشتم. دعوتاش کردم به خانه تا برایش کاری ردیف کنم. به بازار تهران بردماش. چیزهایی برای دستفروشیاش خریدم. سه ماهی ماند، اما کاسب نشد. تماسهایی گرفت، از جمله با برادر اش. بالاخره با اصرار خودش رفت، با این ادعا که برادر کار مطمئنی برایاش پیدا کرده.
در این مدت تعریفهایی کرد از حضورش در مدرسهی دینیای در کابل (برای تامینِ خور و خواب مجانی) و تجربههایی هولناک در آن شهر، که سفر اودیسهی او، در برابر آنها مثلِ زنگِ تفریح میمانست! تجربههایی که هیچ بشری هرگز نمیتواند تا آخرین پلک فراموششان کند!
=============
پسنوشتِ ۲
این کامنت را از خوانندهای گرامی دریافت کردم:
جناب کشانى گرامى
نوشته ى زیبا و نازیبایتان بسیار متأثر کننده و هم تأمل برانگیز بود. …شاید مضحک به نظر رسد…اما شور زندگى و همت بلند این قبیل انسان ها…..وفاداریشان و دست حمایت گرى که به سوى خانواده هایشان گشوده دارند…..به نظرم جاى غبطه دارد. تونل رنجى که به اجبار از سر مى گذرانند مى تواند با دستانى پر مهر به آینده اى روشن منتهى شود.
در پاسخ نوشتم:
نغمهی گرامی،
از اظهار نظر و لطف تون ممنونم.
این نوشته برای من همراه با تاثراتی تلخ بود، موقع دیدن این فرزندم، موقعی که می نوشتم و موقعی که باز میخواندم.
نازیبایی را خودم می بینم در اون؛ پلشتیِ واقعیت رو.
اما گریز و گزیری نیست از پرداختن به این وجه ماجرا.
وجه دیگرش رو شما روایت می کنید که وجه خیلی مهمی است.
دیروز از یاسر می پرسم (دو شب در خیابان مانده در کرج، در کنار دکه ی جگرفروشی شبانه، بی جا و بی مکان و رها.روز سوم، از کسی خواهش کرده که به شماره ی من زنگ بزند.الان مهمان بسیار عزیز خانهی ماست و در پناه من.):
می پرسم: برای چی اومده ای ایران؟
می گوید: پول در بیارم
چقدر؟
بیست میلیون.
برای چه کاری؟
ببرم خوونه.
خونه ی کی؟
خونه ی خودمون.
برای خودت نگه داری؟ برای بعد ها؟
نه! به مادرم می دم. به پدرم می دم.
که چه کار کنند؟
خرج خونه کنند.
ـــــــــــــــــــ
برای من غرور آفرین بود این مکالمه. همون وجهی که شما به درستی اشاره کردید به اوون.
اصلا برای فرزندان ما، رسیدن به این حد از همت و حق شناسی، فاصله ای است بسیار بسیار دوور.
بله! جای غبطه دارد.
امیدوارم این تونل، رو به روشنایی داشته باشد. امیدوارم!
15 پاسخ
سلام
این حس را در گذشته، زمانی که با دو کارگر مهاجر کار میگردم دریافتم. میگفتند از مزار شریف امده اند، اما زیاد سفر کرده بودند. از ریز و درشت مشقت های سفر قاچاق برایم گفتند تا آوارگی که مدتی ست بهش خو گرفته اند. اهل سنت بودند ، فقط نماز میخواندند و با موبایل به زبان ازبکی و فارسی دری صحبت میکردند و سخت کار میکردند. از ته دل دوست داشتم که به گویش ایشان فارسی گپ بزنم ، لیکن چکنم که تغییر عادت موجب مرض است.
نگاهشان،رفتارشان،اتفاقا شما هم از حیا در خوردن ایشان گفتید من هم این را بوضوح میدیدم. من از ادب و بزرگ منشی ایشان میگم و نه برای تحقیر یا پست انگاری که من از ایشان والاترم چون شناختمشان، نه! اتفاقا ایشان هم متوجه تجدد من شدند. بعنوان نشانه ای از انسان روستایی و بزرگ منش ارزو های حقیقی و زیبا در سر داشتند.
اما انچه که منو ناراحت میکرد این بود که داشتند در شمال غرب پایتخت ، از مردم بازخورد میگرفتند و گاها تقلید میکردند. این برای من نا امید کننده بود…
طولانی شد، ببخشید
این حس های مشترک ، جامعه ای همدل و همزبان میسازد. تا کار فرمایان دیگر از یاسر و تاج محمد و شیر محمد سو استفاده نکنند.
تقدیر و تشکر
سلام آقای کشانی
خوب هستید
گاهی وقتها با این صحنه ها مواجه میشم ولی واقعا از اونجایی که صاحب خونه نیستم و اعضای خانواده کلی وسواس دارند در زمینه بهداشت و البته خودم هم دارم اصلا آدم نمیدونه با اینگونه اشخاص چطور برخورد کنه
ناراحت بودن از دیدن این اشخاص از یه طرف و وسواس بهداشتی از طرف دیگر
در هر صورت احسنت به کار شما.
آقای محمودیان گرامی سلام.
از اعتنا و توجه این بار و هر باره تون متشکرم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایرادی نداره. به نظرم هر جایی که دست تون می رسه، و براتون ممکنه، می تونید همدلی تون رو ابراز کنید. راه ها خیلی زیادند.
اما از یه طرف هم، تولستوی هستش با ایرادی که به خودش در برابر این صحنه ها میگیره (در “چه باید کرد؟”).
می گه، نمی شه نصفه نیمه خدمت کرد. باید تمام قد ایستاد و در خدمت هدف بود.
ایرادی که به رفتار گذشته اش می گیرد این است:
تو می خواهی با دادن بخشی از ثروت ات، طوری که آب از آب تکون نخوره، این حس ات رو ارضاء کنی.
نه این طوری نمی شه که “ماله کشی” کنی. اینها ماله کشی اند.
باید همه ی زندگی ات رو با این ها شریک شی. تمام قد و با تمام داشته هات.
(من فقط راویِ نقد تولستوی به خودش هستم. به فرد یا چیز بخصوصی، اشارهی کنایه آمیز ندارم.)
با احترام،
کمترین
درود بر آقای کِشانی
قصهی زندگیِ آدمیزاد همین است. شیرین هم که نباشد، (به عقیدهی من) تلخی ندارد. باید زندگی کرد و تجربه کرد و چشید.
سلام.
از مصطفای گرامی، از محمودیان عزیز، از آقا مهدی صبور سپاس گزارم که حس و درک خودشون رو با من و ما در میون گذاشتند.
سر تعظیم به این حس انسانی تون فرود میارم.
غرض از نوشتن این چند کلمه، همون عبارت آخر بود که حس «خود را به جای دیگری گذاشتن» باز هم تلنگری بخوره،
همیشه باید به خودمون تلنگر بزنیم تا خوابمون نبره و کمی از زشتی ها (زیبایی ها که جای خود دارند)، کمی از این زشتی ها، به قدر وسع، کم کنیم. و آن هم شاید!
محل سکونت من مشرف به زاغه هاییست که برای کارگران ساختمانی ساخته اند ، اکثر کارگران ، افغان یا پاکستانی اند ، بی نام و نشان ،،،،، ولی راضی و خوشحالند،که از جنگ در امانند ، از وزیرستان و،،،،،، و طالبان رهیده اند . در تابستان که درب زاغه ها باز بود ، و میشد داخل را دید،،،،،، در مسیر نگاه های خسته و تنها و رنجدیده شان ، خاطرات وطن خانه بستگان انها را میشد دید . خاطراتی که به سرعت از انها دور و دورتر میشد . اندوه غربت روحشان را میخراشید . و پرسشی نیز ،نگاه خیره مرا ، حیران میساخت . کدام مامن ، پناهگاه آسایش انان خواهد بود ؟ کجا؟
مینوی بزرگوار، سلام!
از اعتنای تان، به صحنه ای که شرح دادم، سپاسگزارم.
پس، حالا می فهمیم که خطرات و رنج هایی هم هست که از غم بی کسی هم بد تر است.
در جستجویی که در گوگل برای واژه ی بدخشان می کردم، به تصاویر وحشتناکی هم برخوردم که لرزه به تن می انداختند.
پس، زاغه های آن طرف خانه ی شما، خود، مامنی است دلپذیر تر از وطن!
و شما چه نگاه تیزبینانه و همدلانه ای داشته اید به «همسایه». همسایه ای که در موردش از قول مسیح گفتند:
«همسایه ات را دوست بدار». و همه ی پیام مسیح را در همین جمله خلاصه دیدند.
نگاه تان همواره همدلانه تر باد!
عکسای بدخشان رو دیدم ، من ترجیح می دم یکهو بمیرم ،ولی مرگ خاطراتم رو رفته رفته نبینم. یا مثل
کارگرا، معتاد بشم .
جنگ نشسته ،به جای لعل بدخشان
بله!
جنگ نشسته به جای لعل، بر تارک بدخشان!
جناب کشانى گرامى
نوشته ى زیبا و نازیبایتان بسیار متأثر کننده و هم تأمل برانگیز بود. …شاید مضحک به نظر رسد…اما شور زندگى و همت بلند این قبیل انسان ها…..وفاداریشان و دست حمایت گرى که به سوى خانواده هایشان گشوده دارند…..به نظرم جاى غبطه دارد. تونل رنجى که به اجبار از سر مى گذرانند مى تواند با دستانى پر مهر به آینده اى روشن منتهى شود.
نغمهی گرامی،
از اظهار نظر و لطف تون ممنونم.
این نوشته برای من همراه با تاثراتی تلخ بود، موقع دیدن این فرزندم، موقعی که می نوشتم و موقعی که باز میخواندم.
نازیبایی را خودم می بینم در اون؛ پلشتیِ واقعیت رو.
اما گریز و گزیری نیست از پرداختن به این وجه ماجرا.
وجه دیگرش رو شما روایت می کنید که وجه خیلی مهمی است.
دیروز از یاسر می پرسم (دو شب در خیابان مانده در کرج، در کنار دکه ی جگرفروشی شبانه، بی جا و بی مکان و رها.روز سوم، از کسی خواهش کرده که به شماره ی من زنگ بزند.الان مهمان بسیار عزیز خانهی ماست و در پناه من.):
می پرسم: برای چی اومده ای ایران؟
می گوید: پول در بیارم
چقدر؟
بیست میلیون.
برای چه کاری؟
ببرم خوونه.
خونه ی کی؟
خونه ی خودمون.
برای خودت نگه داری؟ برای بعد ها؟
نه! به مادرم می دم. به پدرم می دم.
که چه کار کنند؟
خرج خونه کنند.
ـــــــــــــــــــ
برای من غرور آفرین بود این مکالمه. همون وجهی که شما به درستی اشاره کردید به اوون.
اصلا برای فرزندان ما، رسیدن به این حد از همت و حق شناسی، فاصله ای است بسیار بسیار دوور.
بله! جای غبطه دارد.
امیدوارم این تونل، رو به روشنایی داشته باشد. امیدوارم!
آقای کشانی عزیز بسیار خوب و تاثیر گزار بود ….
کم نیستند کسانی که با افغان ها با دید برده نگا ه میکنند . و کلا موضوع را از نظر قانونی تفسیر میکنند در جواب این هموطن ها باید گفت انسانیت را دریابید
تشکر می کنم کورش عزیز،
امیدوارم برای همه مان معطوف به تغییر رفتار عملی مان باشد و نه لقلقه ی زبان من و تایید دوستان و دیگر هیچ!
باز هم سپاس گزار حسن ظن و همدلی تان با این بحث
هستم.
درست گفته اید. ورود به بحث بیکاری ی نیروی کار ایرانی و مسایل قانونی ، بخش دوم قضیه است و ناشی از خطی است که دولت های مدرن و شبه مدرن به میان کشیده اند، یعنی خط مرزی.
خط های مرزی را دیدیم که با یک سری تفاهمات در اروپای متحد برچیدند. پس خط مرزی، نه ازلی بوده و نه قرار است که ابدی باشد. آن چیز که هم ازلی بوده (تا آن جا که یاد بشر می آید) و احتمالا ابدی خواهد بود، حس «همدلی با همسایه» است.
اقاى کشانى، مطلبتون بسیار قابل تأمل و تأثیر گزار بود. منو به یاد وضعیت خودم در ترکیه انداخت؛ البته شرایط من براى سفر بدون پول بود ولى تا اندازه اى همین حس رو به من تا اندازه اى داد، و بر خلاف تعاریف بسیار منفى هموطنان مان نسبت به برخورد اهالى ترکیه، بسیار افرادى مثل شما به من کمک کردند. این درسى شد تا خودم اینگونه در زندگى شخصى ام عمل کنم
اووه!
فرزاد عزیز، چه خووب که به تجربه، به چیزی رسیدی که شاید با ده ها کتاب، نمی شد به آن رسید!
سلام. ممنونم از تانی تان به مضمون بحث که همدلی با همسایه بوده.
چقدر باید بحث خواند و بحث شنید تا به جایگاه فعلی ی شما رسید.
درست در لحظه ی احساس تنهایی، دستی می بینی که بی چشمداشت، به طرفت دراز شده.
چه با شکوه و رهایی بخش است این صحنه، برای دو طرف ماجرا و برای ناظر آن!