مدرسه مخفی

با توجه به یافته‌ها یا بافته‌های تاریخی (با پذیرشِ اصلِ ظنی بودن تاریخ) تا آن‌جایی که می‌توان حدس زد، بشر در طولِ تاریخ بعد از رشدِ نسبیِ خود و تشکیلِ خانواده‌های گروهی همیشه باید تلاش می‌‌کرده که یافته‌ها، مهارت‌ها و تجربه‌ و دانش خود را شخصا به نسلِ بعد از خود (فرزندان گروه) منتقل کند.

در این بین خبر هم شنیده‌ایم که بعدها با پیچیده‌ترشدنِ مهارت‌ها و تقسیمِ نسبیِ کارْ استادان و اهل حرفهْ دانسته‌ها و تجربه‌ها را در طی مدتی دراز به‌ شاگردی که صلاح‌ می‌دیدند یاد می‌دادند، اما معمول هم بود که فوتِ آخر را یاد ندهند، یعنی یکی دو رمز کار را سعی می‌کردند مخفی نگه‌دارند. اما بالاخره رمز‌ها افشا یا کشف می‌شدند. به این ترتیب بود که مهارت‌ها در طول تاریخ، به‌شکلِ کندی، هم منتقل می‌شدند و هم رشد و ترقی می‌کردند.

باز هم شنیدیم که بعدها جامعه‌های شهری‌تر و به‌اصطلاح متمدن‌تر جایی را به شکل مکتب‌خانه در نظرمی‌گرفتند تا یک سری دانسته‌های به‌نظرِ خود لازم را به کودکان و نوجوانان و جوانانِ جماعت منتقل کنند. این مکتب‌ها تا آن‌جا که خبر داریم در ژاپن و چین و هند و اروپا و خاورمیانه رایج شدند. همه‌ی این‌ها با ادیانِ نهادینه‌ای ربط داشتند که خواستارِ انتقالِ باورها به نسل بعدی و تثبیت و تداوم و گسترشِ سلطه‌ی نهادِ خود بودند.

اما دولتِ مدرن آمد و انتقال دانش و تجربه‌ را تولید انبوه کرد. جایی به اسم مدرسه تعیین کرد. همان نظام مکتب‌خانه را که عبارت است از معلم‌ی و تعدادی شاگردْ تکرار کرد، این‌بار اما انبوه‌تر و با نظمی یک‌سان در سراسر قلمرو حاکمیت، با محتوای درسیِ یک‌سان و با اهداف‌ی به‌شدت در خدمتِ حاکمیت‌های مدرنِ هم‌ساز با صاحبانِ صنعت و تجارت یا همان دولت‌‌‌ـ‌ملت‌‌‌های دست‌ساز و برساخته.

ولی مدرسه‌ی مخفی آن نوع مدرسه ای است که بخشی از آن در داخل مدرسه‌ی تولیدانبوه شکل می‌گیرد. بخش‌های دیگرِ این مدرسه در انواعِ مواجهه‌های طبیعی با رویداد‌ها و رابطه‌های خانوادگی و اجتماعی در طولِ زندگیِ کودک و نوجوان. بخشِ مَدرِسیِ آنْ با نجواهای کودکان در پشتِ نیمکت‌ها و دور از توجه معلم،  در حیاط و راهروهای مدرسه دور از توجه ناظم و مدیر و در راه مدرسه، دور از توجه والدین و ناظم و مدیر و معلم و در روابط بینِ هم‌شاگردی‌ها بعد از ساعاتِ مَدرِسی. تعبیرِ “توجه” اشاره به این دارد که ممکن است فرد ناظر با چشم خودِ لحظاتی کودک را ببیند، اما باز هم نتواند متوجهِ ارتباط‌‌های خزنده‌ و ناملموسِ بین او و کودکانِ دیگر بشود.

در ظاهر، تمامیِ تلاش برنامه‌ریزان و اولیاء مدرسه‌های رسمی در این است که کتاب درسی (محتوای رسمی) را به کودک بیاموزند، و در واقع به او بخورانند، اما آن‌هم به شکلی ناقص و مثل طوطی (آموزشِ بانکیِ به بیانِ فریه‌ره). اما معمولا در این کار موفق نمی‌‌شوند و فقط در یک کار مهمِ دیگر موفق می‌شوند. این کار، در حالتِ مطلوبِ خود، چیزی نیست جز اِعمالِ سرکوب و تحمیلِ یک نظم پادگانی در فضایی که یک نفر حق سخن گفتن و اقتدارِ رسمی را دارد و مخاطبین‌اش باید فقط گوش کنند و اطاعت.

یعنی تولید شهروند مطیع و سربه‌راه‌ برای تثبیت و تداومِ حاکمیت‌ها و نهادهای اقتصادیِ پشتیبانی‌شونده از سوی حاکمیت‌ها.

اما، در این فضا، آن‌چیزی که کودک عملا و عمیقا یاد می‌گیرد، همان‌ درس‌هایی است که در زمانِ دزدیده‌شده از چشمِ همه‌ی اقتدارهای یادشده یادگیری می‌شود. انواع اخبارِ دلخواهِ نو، مهارت‌های نو، روابطِ انسانیِ نو، ‌ رفتار هیجانیِ تازه، تکنولوژی‌ها و سبکِ زندگی‌های نو، سخن‌ گفتنِ نو و …، دور از چشم بزرگترها از یک مرجع به یک فراگیرنده‌ی دیگر منتقل می‌شود و به این ترتیب کودکان  به بهترین شکل و داوطلبانه، وحتی مشتاقانه، از یک‌دیگر یاد می‌گیرند، اما در مقابل، مرجع رسمی را از ذهن خود طرد می‌کنند، مگر آن  کسانی (آن معلمان‌ی) را که روابطِ خاصِ بیرون از چارچوب‌های رسمی و محتوای رسمی با دانش‌آموز برقرار می‌کنند و به این وسیله موثرترین نقش‌ها را بر جان و روح دانش‌آموزشان می‌زنند.*

این تصور سخت نیست که در این روزها (۱۴۰۰ شمسی)، یک فلشِ مموریِ ۳۲ گیگی به دست‌های مشتاق و کنج‌کاوِ فرزند برسد و خرواری از سبک‌‌زندگی‌های متفاوت را بر سرِ کودک آوار کند و تمامیِ فرهنگِ انتقال‌یافته‌ی والدین را در ذهنِ او “تاریخ گذشته” ‌کند. این بخش مهمی از مدرسه‌ی مخفی دوران نو است که قدرت‌اش از همه‌ی آموخته‌های دیگر می‌تواند بیشتر باشد. انسان را دوشقه می‌کند.

والدین باید برای کلِ فضا‌های ممکنِ مدرسه‌‌ی مخفی سنجیده‌کاری و برنامه‌ریزی کنند. مدرسه‌ی مخفی یکی از برجسته‌‌ترین نمودهای آموزشِ آزاد است، منتها آموزشی عموما دور از چشم والدین.

جمعِ هم‌آلان (گروه هم‌ترازان) مهم‌ترین مرجعِ آموزشیِ کودکانِ ۱۰ سال به بالا و نوجوانان و جوانان و حتی بزرگ‌سالان است. این جمع خود یک فرصتِ آموزشی است. منتها باید از وجود احتمالی و چگونگیِ آن (در هر موردِ خاص) آگاه بود و آن را مدیریت و سنجیده‌کاری کرد.

آموزشِ طبیعی‌ای که اعضای خانواده به این گروه سنی می‌دهند، همان آموزشی که کودک بدونِ اطلاع، با چشم و گوش و مغز و دست و با کنجکاویِ خود و ، در بیشترِ وقت‌ها، ناخودآگاهانه در تماس با آنان می‌گیرد، نوعی آموزش آزاد بوده و مصداقِ مدرسه‌‌ی مخفی هم هست. این‌جا همان‌جایی است که معمولا والدین در نبودِ جاذبه‌های قویِ آموزش‌های مخفیِ غیرقابلِ‌کنترلِ بیرونی بیشترین قدرتِ مانور را دارند. در خیلی از موارد، والدین ممکن است به این نکته آگاه نباشند و با رفتارهای بی‌احتیاط و نامناسبِ خود، الگوهای رفتاری و مهارتیِ نادرستی را به کودک منتقل می‌کنند (نمونه‌ی رطب‌خورده  و منعِ رطب در خانه). اما در صورتی‌که آگاه باشند و بالاتر از آن، برنامه‌ریزی و سنجیده‌کاری هم کنند، می‌توانند در این عرصه سنگِ‌تمامِ خود را گذاشته و چیزی کم نگذارند.

اما نگرانی و سنجیده‌‌کاری و برنامه‌ریزیِ اصلی باید به آن بخش از مدرسه‌ی مخفی معطوف بشود که کنش‌گرانِ آن تحت نظارت و چیدمان‌‌پذیری نیستند. این بخش، مدرسه‌ی مخفیِ همالان (گروه هم‌ترازان) است.

فرزندانِ ما فعلا محصول ترکیبی از آموخته‌های این‌چنینی به‌‌اضافه‌‌ی آموخته‌های سلبی و ایجابیِ همان نظامِ مَدرِسی رسمی اند. نفرت و، یا در مواقع کم‌یاب، علاقه به این یا آن موضوعِ درسی نتیجه‌ی آموزشِ رسمی است (آموزش‌هایی که از نظر آموزشِ آزاد و آموزشِ طبیعی ممکن است تا سنِ خاصی اصلا مخرب شمرده شوند.).

پس چه باید کرد؟

فرزند داری مسئولیت‌پذیری سنگینی می‌طلبد.

برنامه‌‌ریزی و سنجیده‌کاری و دغدغه‌مندیِ سنگینی برای شخصِ فرزنددار لازم است تا بتواند این‌ عرصه‌ها را برای آموزشِ سالمِ طبیعی و آزاد کودک آماده و زاینده کند. این است مسئولیتِ بزرگِ والدین در دنیایی که هزاران پنجره به‌طرفِ هواهای ناشناخته‌‌ و نامنتظره‌ی دیگر بر روی فرزند باز است.

فرزندآوری و انداختنِ مسئولیتِ آموزش فرزند به دوشِ نهادهایی که به‌سلامت‌شان اطمینانی نیست، نشان از فرار از مسئولیت‌پذیری دارد.

با خلاقیت، صبر، تحمل و سنجیده‌کاری، مسئولیتِ کرده‌های خود را بپذیریم و بگذاریم نابغه‌هایی[۱] که چرخه‌‌ی هستی به‌تصادف نصیب‌مان کرده با حداکثرِ توان‌شان بشکفند، درست مثل شکفتن اتم در شکافتِ اتمی، با آن همه انرژیِ آزاد‌شونده؛ و بدانیم که ما مسئولِ شکوفاییِ این نابغه‌ها هستیم.

آنتوان دُ سَن اِگزوپِری که عاشقِ کودکان بود، و هم‌چون اریش کستنر، کودکان را به‌عنوانِ مرشدِ بزرگترها تشخیص داد، می‌گفت:

“مرا دردی عذاب می‌دهد که با انفاق به مستمندان و اطعام مساکین دوا نمی‌شود. سوزِ دلِ من نه از این قوز و گِره‌های پیکرِ این کارگران [بسیار محنت‌زده و غریب‌مانده‌ی لهستانی] و نه از زشتیِ این محنت، بلکه از آن‌ است که در هر یک از این انسان‌ها موتسارت است که کشته می‌شود!”

“تنها نَفَسِ خدا است که اگر بر گِل دمیده شود انسان می‌آفریند!” (ص. ۱۶۷، زمینِ انسان‌ها، ترجمه‌‌ی سروشِ حبیبی)

و آنَک، این هم‌فکری و هم‌دستیِ “جمعِ والدینِ آگاه و نگران” است که مصداقِ نَفَسِ خدا خواهد شد!



[۱] – نک: NASA study in 1968 by George Land

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.