آیا دلتان میخواهد فقط مصرفکننده باشید، یا مایلید که در جریان تولید اندیشه و فرهنگ، شما هم نقشی کوچک یا بزرگ داشته باشید؟ پس لطفا پس از خواندن نوشته،اگر برایتان ممکن بود، نظرتان را در بخش دیدگاه در زیر مقاله اضافه کنید. با این کار، شما هم سهمی در تولید فکر و فرهنگ خواهید داشت. با توجه به این مزیت که، نظردهنده در اینترنت، بر خلاف نظر شفاهی، میتواند قدری هم بیشتر به پیامد سخن خود بیندیشد، با تامل بنویسد، دوبار فکر کند و سرآخر، یک متن باقی بگذارد. آمادهخواری و میانبُریسم آفتی است همگانی! ما میتوانیم خلاف این جریان شنا کنیم. پس باید هزینه داد! |
مدتهاست که به دوستداران یکی از برجستهترین مدرسان فلسفهی اخلاق و فلسفهی دین در ایران تعریضی داشتهام. او مدرس خوب فلسفهی اخلاق و فلسفهی دین، نویسنده و مترجم در همین زمینه و پیشنهاد دهندهی راه حلی است جایگزین، برای یکی از مشکلات و رنجهای مهم بشری (حداقل در حوزهی جغرافیاییِ مسلمانان)، با طرح کردن پروژهای به نام عقلانیت و معنویت. نام این مدرس مسئول، پرکار، شریف و بسیار باسواد و صد البته فروتن و اهل مراقبهی دائمیِ خود، مصطفی ملکیان است.
تعریض من در مورد بکار بردن لقب یا تعبیر استاد، در هنگام یاد کردن از او بوده است. میگفتم لازم نیست برای یاد کردن از او، از کلمهی استاد استفاده شود. “استاد” برای ایشان حشو و زاید و بالاتر از این، حقارت بار است.
یکی از دوستان بزرگوار و پرسشگر، در پی چند بار شنیدن این بحث از سوی نگارنده، پرسید: پس “استاد کیست؟” و اضافه کرد که تعریفی بهدست دهم که این مدرس در آن جا نگیرد.
حالا سعی میکنم تعریضم را بیشتر توضیح دهم و پرسش بلافصل آن را هم باز کنم و شاید هم به خیال خود پاسخی به این پرسش بدهم.
برای شروع، شواهد و “امر واقع”هایی را در زیر مطرح میکنم تا کمی بتوانند بر روی مسئله نور بیندازند:
۰- تعریف استاد در واژهنامهها:
الف-شخصِ دارای نوعی دانش یا مهارت که آن را به دیگران آموزش میدهد. ب- سرکارگر یا کارفرمای کارگاه صنایع دستی پ- لقبی برای نامیدن هرنوع افزارمند (استاد بنا، استاد دلاک، استاد سلمانی، استاد نجّار) ت- دارندهی بالاترین مقام آموزشی در دانشگاه ث- رهبر و رئیس بازی در برخی بازیهای جمعی کودکان. (فرهنگ معاصر فارسی)
در زبان انگلیسی استاد را پرافسور یا مستر میگویند:
الف- مدرس یا معلم اصلی در زمینهی یادگیری در دانشگاه یا کالج که صاحب کرسیِ دانشگاهی است ب- هر معلمی در دانشگاه یا کالج (در آمریکا و کانادا)، دانشیار، استادیار، استاد تمام، استاد ممتاز (بازنشسته) ج- کسی که مدعی مهارتی است و بعضی ورزشها یا مشاغل و … را یاد میدهد. د- کسی که باورها و اعتقاداتش را اقرار و تقریر میکند. (امریکن هریتیج)
۱- ما ابن سینا را داریم، ابوریحان و خیام و فردوسی و شاملو و حافظ و سعدی و فروغ و دهخدا و محمد معین و مولوی و ناصر خسرو و نیما و رودکی … را داریم که جزو خوشنامان تاریخ مان هستند. همه، به جز اسم خشک و خالی چیزی را در پیش و پشت شان حمل نمی کنند و در عین حال، بعضی شان به عنوان مطرح کنندهی بعضی راه حل های “فلسفهی زندگی” مطرح اند (هر چند که به این نوع انتظار از اینان، انتقاداتی وارد شده است).
۲- خیابانها و مکانهایی را داریم در دوران حکومت پهلوی، که از باب فرهنگسازی به نام این بزرگان نامیدهشدند. بهتر است دوباره به فهرست بالا نگاه کنیم و خیابانهای “بزرگان فرهنگ” را در ذهنمان تجسم کنیم. مثلا خ. مولوی (فلاکت و رنج)، خ. سعدی (کفش و موتور آب)، خیام (هر چه که دلت بخواهد، از لولهی مانیسمان تا شیر آب و چرخ خیاطی و فرش و بازهم در ته خیابانش، باغ انگوریِ فلاکت و رنج)، و همین طور خیابانهای باقیِ این بزرگان.
از کسانی که عابر این خیابانها هستند، اگر بپرسید این مولوی چیست؟ ممکن است هیچ چیز ندانند و یا حداکثر چند کلمهی پسانداز کتاب درسی را تحویل دهند، اما نه بیشتر (البته در همین فضاها، گنجهای پرارزشی از درک و فهم از مولوی یا … ممکن است پیدا شود، اما اینها قطعا فقط استثنائند.)
۳- در ایران، شاگردانی که در کلاله یا علی آباد کتول یا گتوند، سر کلاس بعضی مدرسانی نشسته اند که حق التدریس شان مثلا ۱۰ هزارتومن ناقابل است و درس می دهند تا سابقه پیدا کنند؛ یا در دانشگاه شریف و تهران، سر کلاس مدرسان برجستهتر و با اتیکتتری نشستهاند، همگی به مدرسشان استاد خطاب میکنند، حالا هر رتبهای هم که داشته باشد مهم نیست.
۴- دانشگاههای ایران، به تبعیت از خارجیان، برای درجهبندیِ رسمیِ هر مدرسی، رتبهبندی هایی دارند که به استاد تمام لابد ختم می شود. بین خود مدرسان، این رتبه بندی به شدت مورد توجه است و بعضی ها به قول مصطفی ملکیان، چهها نمیکنند تا به آن رتبههای بالاتر دست پیدا کنند.
۵- در دانشگاههای ملل راقیه، وضع بهگونهای دیگر است. خود من شاهد بودهام که کسی استادش را با اسم کوچک خطاب میکرد. این رسم آنجاست که فعلا به قول بزرگواری: اگر ما بخواهیم قرآن شناس خووبی بشویم تا حرفی برای گفتن داشته باشیم، راهی نداریم جز این که از محصولات فکریِ همین دانشگاه ها قَبَساتی برگیریم و لذا دانستن زبان انگلیسی برای همهی طلبگان حوزههای سنتیِ قرآن شناسی، از اوجب واجبات است. این دانشگاههایی که تا حدودی (فقط تا حدودی) محصولات مفید را در درون خود تولید کردهاند یا با شوریدن و بیرون رفتن دانشپژوهی خلاق از همین دانشگاهها، باعث تولید علم واقعی در بیرون از خود شدهاند، مدرسان بزرگ و کوچکشان را در موقع خطاب یا یادکرد، استاد صدا نمیزنند، مگر این که دانشگاه، رسما رتبهی استادی را به آنان داده باشد. مثل پرافسور انیشتن، یا پرافسور پوپر. اما شاگردان در موقع خطاب روبرو از همان اسم کوچک استفاده می کنند و در هنگام یادکرد، از اسم و فامیل و سال نشر ماخذ (کارل پوپر، ۱۹۷۵).
۶- این روزها ماشین که خراب میشود، سراغ کسی میروید که اسماش را چه بخواهید یا نخواهید، مجبورید استاد خطاب کنید (با اسم کوچک یا بی آن). باید به او باج بدهید تا پیچهای اضافی موتور را داخل سیلندر نریزد و سایر پیچها را شل نبندد. وقتی هم که به سراغ یک آدم کاملا متخصص نجاری یا یک بنای ماهر امتحانشده میروید، خواه ناخواه کلمهی استاد را برایش بکار میبرید، در حالیکه سراپا تحسینگر کارش هستید. تعبیر استاد سلمانی یا استاد نجار یا سایر استادان دستورز، جزو ادبیات ما شده و اصلا هیچ ایراد کاربردی و مصداقی در این کاربرد نمیبینیم و مناقشهای در این کاربرد ندیدهایم. حداکثر، اگر استاد سلمانیمان به جای ریش زدن، مزرعهی پنبه کاشت، میگوییم استاد نبود، یا هنوز باید شاگردیِ درست حسابی بکند.
۷- در ژاپن گواهینامهای وجود دارد به نام “میراث فرهنگیِ زنده”. مثلا در نظر بگیرید کسی ۷۰ سال است دارد شمشیر سامورایی را با روشی ویژه که خاص خود اوست با کورهای که چوب ذغالش را خودش با جستجوی دقیق در جنگلها پیدا میکند و با فرایندی بسیار پیچیده و طولانی در موقع عملیات ساخت میسازد. این آدم، این گواهینامه را از امپراتور دریافت میکند. کسی دیگر، تخصصاش این است که چندین ساعت کار میکند و از گوشت خام ماهیِ بسیار سمیِ بادکنکیِ فوگو، طرحی هنری ارائه میدهد در یک بشقاب ساشیمی که خیرهکننده است (و البته برای خیلی از ما، بیحاصل، چون ما با یک حملهی رستمانه، طومار هنریاش را در هم خواهیم پیچید). این آدم هم مدرک “میراث فرهنگی زنده” را از دست امپراتور هدیه میگیرد.
ساشیمیِ فوگو (برش ماهیِ خام بادکنکیِ بسیار سمی) که به قیمت خدا تومن در بعضی رستورانهای خاص ژاپن عرضه میشود. این کار به همت و هنر خلاق استاد آشپز متخصص سم زدایی و تورق و تزیین کاری انجام میگیرد. استاد باید سالها سختی بکشد و شاگردی کند تا نحوهی سمزدایی و برش ورقههای بسیار نازک را یاد بگیرد. آن وقت است که گواهینامهی استادی را ممکن است از دست امپراتور بگیرد.
۸- میرسیم به دنیای پر رمز و راز دکترای تولید انبوه کارخانهای، در ایران گل و بلبل خودمان.
مصطفی ملکیان، دلش از این بابت خون است. او ته و توی قضیه را خووب میداند و به همین دلیل، مشفقانه توصیه میکند که مدرک را بگیرید (اگر دنبال مدرکید)، اما وقتتان را در حد توقع این بنگاههای مدرکسازی، به هرز ندهید. ۲۲ سال از ۱۸ تا ۴۰ سالگی را مثل تراکتور و جدی کار کنید.
خوانندهی گرامی، بهتر است تجسم کند که هر یک از محصولات این کارخانه، به محض این که فوق لیسانسشان را بگیرند (و حتی در شهرهای دورتر و دکههای کوچکتر، به محض گرفتن لیسانس)، سر کلاس خواهند رفت و شاگرد به آنها میگوید استاد، استاد، استاد، استاد!
۹- اینها را بگذاریم در کنار فضای بیرون دانشگاهی:
تکه ای عجیب در کتاب گاندی و استالین آمده است که تلنگری است برای ما:
[پزشکان قلابی و سیاستمردان قلابی از سادگی دردمندان نان می خورند. آدمهای ساده لوح نه میبینند و نه میشنوند، فقط میتوانند ببلعند. طالعبینها، فالبینها، منجیهای دروغین، فرقههای عرفانی، شیادان، شارلاتانها و همچنین … و فاشیست ها، در دوران اغتشاش و ناآرامی، بیثباتی و بلاتکلیفی و فلاکت و سیهروزی، مثل قارچ از زمین سر بر می آورند.]
حالا با کمی نگاه به دور و بر خود، آیا این نکته را به عینه نمی بینیم؟
همه یا بیشتر این کلاه بردارانِ واقعا موجود، لقبی در جلو یا پشت اسم خود دارند، مخصوصا لقب “استاد” را.
۱۰- نویسنده یا صاحب سایتی را میبینیم که خودش کتابش را به خرج خود چاپ کرده و در عنوان نوشته: نوشتهی استاد زیدِ بْن عمرْ. یا سایتش به اسم استاد فریدون پسر ضحاک است. بگذریم از آنانی که با پول امانتیِ خدا، کتاب و سایت نشر میدهند و یک قطار لقب در عقب و جلوی اسمشان ردیف میکنند، و همه هم حاکی از این که این بزرگوار نشانه و برهان یا معتمد خداوند بر روی زمین است.
در جوامعی که هنوز به فکر و فناوریشان وابستهایم، موقعی که از موقعیت و اتیکت علمی و فنی یاد میکنند، بعد از اسم، از تخصص علمی یا فنی شخص، بیشتر به صورت کوتاه شده یاد میکنند. نمونهی آن را در عنوان بندیِ اول کتابهاشان میبینیم.
همینطور در خود ایران، تهماندهی این سنت را در تابلوی سردر مطب پزشکان میتوانیم ببینیم. در متن کتاب ها فقط به اسم و سال نوشتهشان در پرانتز اشاره میشود.
۱۱- حتما در مراودات روزانهی خود متوجه لقب قرضدادنها شدهاید:
من شما را مهندس [خالی] صدا میکنم ؛ تا شما مرا دکتر صدا بزنید و بالعکس (در بعضی موارد، حتی بدون داشتن کمترین اطلاعی از تخصص و سوابق شما. فقط کافی است متوجه شود شما کلید کاری را ممکن است بعدها در دست داشته باشید).
۱۲- این خبر مربوط به روز ۱۶ آبان ۱۳۹۴ از خبرگزاری صدا و سیما است. گزارشی است با دوربین مخفی:
مدرک تحصیلی و دانشگاهی از ۳ میلیون تا ۱۵۰ میلیون تومان خرید و فروش می شود. برای شما، از دانشگاههای خارج و شاید از داخل، استعلام هم میگیرند و شما را استاد تمام هم میکنند.
۱۳- و یک خبر موثق دست اول دیگر: روز دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴ مصطفی ملکیان سخنرانی داشت در باب هنر و صلح. در آخر برنامه، طبق معمول شنوندگان به دورش حلقه زدند. دقایقی بعد، کسی از بیرون حلقه، حاضران را میخکوب کرد و با صدای بلند و با سپاس و حرمت گذاری به سخنران، از وی نظر خواست:
آقای ملکیان! در جایی در اینترنت، کسی با تعبیر “آستان استاد ملکیان” از شما یاد کردهاست. نظرتون چیه؟
ملکیان گفت: کار بیجایی کرده. میخواستید بهشون تذکر بدید.
مخاطب گفت: تذکری مشفقانه دادم، اما درعوض تنبه و تشکر، هجوی عارفانه در پاسخ شنیدم. حالا که اینطور برخورد شد، این وظیفهی شماست که نگذارید دوستداران و دیگران، ملکیانی بسازند در اندازه و قدوقوارهی خود و بنا به میل خود و برای فرقهای تازهتر در این انبوههی فرقه بازار!
ملکیان گفت: “واللا همین ملکیان هم برای من زیادیه. بله. من خودم برای این نکته تلاش خودم را میکنم.”
مخاطب گفت: درست میفرمایید، حسین علیزاده مگر چیزی کم آورد که با ادب و احترام از دریافت نشان شوالیهی فرانسه سرباز زد؟
آقای ملکیان در تایید این مطلب، باز هم سخن پیشین خود را تکرار کرد. (همه، نقل به مضمون)
حسین علیزاده، آهنگساز صاحبْنام و صاحبْشاهکار، این نامه را به سفیر فرانسه نوشته بود:
” . … خود را بینیاز از دریافت هر نشانی دانسته، همچنان اندر خم کوی دوست و به شوق عشق تا آخر عمر خواهم ایستاد… مرا مردم هنردوست و هموطنان عزیز و بزرگم بارها به اوج افتخار رساندهاند. افتخاری که در بلندای وجود و در دستان گرمشان بود و حالا… من ضمن قدردانی از مسئولین کشور و سفارت فرانسه، به احترام مردم هنرپرور و هنردوست ایران، به نام حسین علیزاده قناعت کرده، تا آخر عمر به آن پیشوند یا پسوندی نخواهم افزود. … (نامه به سفیر فرانسه، فرارو ۰۸-۰۹-۱۳۹۳)
علی رهبری، آهنگساز و رهبر ارکستر ساکن وین اتریش، پیش از نامهی بالا، در مورد سازندهی نوای جاودانهی “نینوا” یاداشتی برای علیزاده فرستاده بود:
او در این یادداشت ضمن آن که دادن نشان شوالیه به هنرمندان ایرانی را “یک اپیدمی که تازه از فرانسه وارد ایران شده” توصیف کرده، شأن علیزاده را بالاتر از این نشان دانسته است: “از آن جایی که مقام هنری ایشان به درجهای کاملا استثنایی رسیده٬ ایشان واقعا با هیچ شخصیتی در تاریخ موسیقی ایران قابل مقایسه نیست و از آن جایی که سفارت فرانسه این نشان را بهسرعت کمنظیری بین ایرانیان پخش میکند و احتمال این میرود که این نشان از بزرگی اسم حسین علیزاده به مرور زمان به مراتب کمتر کند٬ به علیزاده توصیه کرده که مانند سارتر و کامو و موریس راول و کاترین دونوو، از پذیرفتن این نشان خودداری کند.”
علی رهبری همچنین قرار گرفتن القابی چون استاد و شوالیه را در کنار نام علیزاده “غیر منطقی و باورنکردنی” شمرده است و گفته است نمی تواند مجسم کند “حسین علیزاده که میلیون ها ایرانی خالص با جان و دل و درک به نامش احترام می گذارند”، با دریافت این نشان که اهداکنندگانش “قطعا هنر ایشان را نمی شناسند”، مانند خواننده ای که پس از دریافت این نشان از او به عنوان “شوالیه آواز ایران” نام می برند، به “شوالیه تار ایران” معروف شود.
درست!
اینهایی که آمد همه مقدمه بود تا صورت مسئله را بهتر بفهمیم:
– استاد کیست؟
– مصطفی ملکیان را چگونه خطاب کنیم یا ازو یاد کنیم؟
– و ارائهی تعریفی از واژهی”استاد” که ملکیان در آن نگنجد.
من در پاسخ همین شرط دوست جستجوگرمان برای تعریف استاد، عرض کردم راه حل الزاما فقط از این مسیر نمیگذرد.
این هم علت ادعای بالا:
ملکیان، تا اینجا به ما فهمانده که خیلی حرفهای مسموع در زمینهی مورد علاقهاش دارد که بخواهد به دیگران بیاموزد، چرا که عمری را در مقایسه با ما تنبلهای فکری، کتاب های بسیار زیاد خوانده و خوب هم خوانده و هضم هم کرده، با مردم محشور شده و تجربه دیده و بالاتر از همه، بر روی خواندههایش تامل کرده. روش تدریساش هم آنقدر موثر و مفید است که بیخبرترین آدمها میتوانند مطالبی نسبتا تخصصی را ازو بیاموزند. مطالبی که کمتر معلمی در ایران پیدا شده که به این خوبی و مدونی و منظمی بتواند آنها را به تازه واردان بیاموزد.
پس ملکیان، استادی است به معنای واقعیِ کلمه، همانطور که سقراط و سعدی و حافظ و … (و البته با شرط موکدِ انسان بودن و قدسی نبودن و تبعا واجبالخطا بودن و واجبالنقد بودن و قابل رشد بودن و قابل ترقی یافتن او و نقد کردناش، یعنی همان نعمتی که از سایر بزرگان و استادان تاریخمان دریغ میکنیم و همهچیزدانشان میدانیم.).
اما بیاییم کلاهمان را قاضی کنیم:
در این زمانهی سفلهپرور، حیف مصطفی ملکیان نیست که اسم کافی و وافیاش با اضافه کردن تعبیر “استاد”، همرتبهی خیل عظیم کلاهبرداران و شیادان و جاهطلبان و نان به نرخ روزخوران و “نام و نان”طلبان و ارادتسالاران و ارادتزدگان و ارادتطلبان و عملهی مزدور فکری و استادان کُترِهای و کیلویی و … شود؟
آیا این روزها، برای واژه و تعبیر “استاد” آبرویی باقی مانده که اصرار داشته باشیم، انسانی دورانساز و فروتن را که جهانی میاندیشد، و حداقل، دوران و حال و روز بسیاری از نخبگان ایرانی را دگرگون کردهاست (و امید است که بیشتر از این هم، دوران ساز و فروتن شود)، با کاربرد آن واژهی مندرس و بیآبرو معرفی کنیم؟
مگر بزرگان تاریخ بشر، تاریخ ما، چیزی کم آوردهاند از نعمت شنیده شدن؟ صدای سقراط و سعدی هنوز شنیده میشود، گوته و مولوی نیز؛ نه تنها در اینجا، بلکه در جهان بیرون، حافظ هم، فروغ هم، شاملو هم. منتها بزرگان کهن ما، و حتی فروغ و شاملوهای معاصرمان نیز، ازنعمت نقد صریح و بیرحمانهی پندار و گفتار و کردارشان محرومند.
اگر به ملکیان میخواهیم حقشناسیِ شاگردوارمان را ابراز کنیم، اگر میخواهیم به ملکیان بگوییم مزد تو را میخواهیم بدهیم به بهترین وجه و حتی انعام هم رویش می گذاریم (آن هم به کسی که خواستار عمل بیچشمداشت است!)، آیا بهتر نیست او را و تک تک آراء او را هر روزه نقد کنیم؟ بهتر نیست که رفتار اجتماعیاش را نقد کنیم (جدای از نقد آراء و بدون خلط این دو)؟
آیا این بهترین تقدیر و سپاسگزاری از کسی نیست که زنده شدن دوباره مان را ممکن است به تلنگرهای او مدیون باشیم؟
آیا شنیده اید کلام گاندی را که بالاترین مرتبهی سخن را در این مورد به ما میگوید:
بزرگترین خدمتی که دوستداران فکر من میتوانند به من بکنند این است که به نقد بیرحمانه و شدید کردهها و گفتههای من بنشینند. (نقل به مضمون از کتاب گاندی، گونهای زندگی)
در جایی دیگر میگوید: حرف من، عمل من است. آن کس که آن را قبول دارد، بالاترین خدمتاش به من، بیآنکه آوازه درافکند، عمل درست به باورهایش است، و نه هیچ تحسین و تقدیری از من. این تحسینها جز این که مرا بهشدت بیازارند، کاری دیگر نمیکنند. از لقب مهاتما متنفرم و بهتر است بجای آن به صورتم تف بیاندازند تا اینکه آن را در اینجا و آنجا برایم مصرف کنند. (نقل به مضمون)
شاید بهترین شیوه و سالم ترین روش یادکرد از هر کسی، حتی از کسی که همدلیِ شدیدی با او داریم و خود را با او یک روح در دو جسم می بینیم، لحن دانشنامهای باشد. لحن دانشنامهای لحنی است که اگر هر کسی آن را بخواند، چه مخالف یا موافق موضوع باشد، حس نمیکند که در مورد موضوع غلو شده، اغراق شده، جانبداری شده، حرفی زده شده که ممکن است بعدها پس گرفته شود (چنان که شاملوی بزرگ در مورد مهدی رضایی و دیگرانی پس گرفت)، لحنی است خالی از شور و شیفتگی و اغراق. اغراق آفت است. جانبداری آفت است. میتوان از آفت دوری کرد و آفتزدایی هم کرد.
ازسویی دیگر، چرا از آفت فرقه در هراس نباشیم؟ من این را به عینه دیدهام، به عینه! و از دوستداران ملکیان هم دیدهام. فرقهگرایی برای هر دو طرف شیرین است. هر دو طرف سودی ظاهری می برند.
گاندی نگذاشت در دور و برش، این آفت شکل بگیرد. گاندی اینک، فقط یک فکر است برای همهی فصول و بس!
بگذاریم ملکیان هم معلمی برای همهی فصول بماند!
درویش نیمه لخت فقیر (تعبیر شایستهی وینستون چرچیل از گاندی)
مصطفی ملکیان، گاندی را نیز یکی از معلمان خوب خود میداند. شوایتزر را نیز، امرسون و ثورو و والت ویتمن را نیز. (نقل به مضمون دست اول)
شوایتزر هم از تحسین و استاد-استاد گفتنهای جوانان دانشجو و استادان شیفته و خیل مردم عاشق و زایر، متنفر بود و به عمل مستقیم بیچشمداشت در میانهی خاک و گِل جادهها و جنگلها مشغول شد و خود را به جریان جاریِ هستی و نجوای آرام درون سپرد.
چرا ملکیان را کمک نکنیم که این چنین شود و بالاتر از این هم شود!
و چرا معلم خوب، ملکیان را با لفظی یاد و خطاب نکنیم که فرانسیس اَسیزی، با آن، آفریدگان را خطاب میکرد؟:
برادر ملکیان!
نوشتهی: غلامعلی کشانی، شانزده آبان ۱۳۹۴
31 پاسخ
سلام بر جناب ملکیان و هواداران پر از اشتیاق ایشان
من حدود یک سالی بیشتر نیست که باتمام آثار و اندیشه ها و کمی هم با شخصیت ایشان آشنا شده ام چرا که در روند مطالعاتی خودم کم کم خداوند افراد لایقی را برسر راهم نهاده از جمله مرحوم دکتر شریعتی، استاد مطهری ، جناب دکتر سروش، حضرت علامه طباطبایی ، دکتر دینانی و کانت و کارل پوپر… و در نهایت جناب ملکیان عزیز و خوب شاید بگویم ایشان عصاره تمام نمای همه ایشان است و همیشه خدارا بخاطر این برکات می ستایم و بجد دعاگوی سلامت اساتید برجسته و خصوصا ملکیان کمیاب هستم
سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه؛
حس میکنم داستان رو خیلی بزرگتر از چیزی که هست برداشت کردهاید. تاحدی موافقم با شما که واژهی استاد در معنای خاصِ خودش دیگه کاربرد نداره، اما دلیلی نمیبینم که از این واژه برای خطاب کردنِ معلم یا مربیِ خودم استفاده کنم. در کل بنظرم متن فوقالعاده طولانی و کسل کننده بود و در ازای زمانی که برای خوندنش صرف کردم، مورد ارزشمندی (حداقل برای خودم) بهجز اون چندتا دیالوگی که جناب ملکیان با مخاطبش داشت دستگیرم نشد، اما با این حال نکتهای بود که پرداختن بهش خالی از لطف نبود و ممنونم ازتون.
آقا امیررضای گرامی،
– سلام عرض می کنم.
شما لطف دارید. از احوال پرسی تون خیلی ممنونم.
حال من خوبه، و امیدوارم خشنود و سلامت باشید.
از این که با تاخیر پاسخ میدهم، عذرخواهم.
از شما ممنونم که منو شایستهی خطاب دونستهاید و با وجود کم فایده دیدنِ متن، باز هم من و خوانندگان رو از نظرتون باخبر کرده اید. سپاسِ پر شمار!
از نظرِ کمترین، یکی ( و فقط یکی) از مهمترین نقاطِ آسیبزا در رفتارِ عمومیِ خواص و عوام ما ایرانیان، همین نگاهِ متکی به مرشد و پیر و مراد و … است. و ما، در این میدان، “نَزَده” میرقصیم.
این نگاه، تاریخساز بوده. و اگر من به خیالِ خودم بزرگ کردهام داستان را، از ترسِ تکرارهایی بوده که در عمرِ کوتاهم شاهدشان بودهام.
ممکن است بزرگ نمایی هم شده باشد، اما آیا کسانِ دیگری بودهاند که به قدر لازم و در سطحی مطلوب (سطحِ پژوهشی و میدانی) مباحثی را در این زمینه پیش برده باشند تا آدم خیالاش راحت بشود که کار انجام شده و دیگه لازم نیست که باز هم نگران باشه.
شاید باورتان نشود، اما من در همین موردِ خاص، با کسانی برخورد کردهام که با استانداردِ متعارف، سوادشان خیلی خیلی بالاست، و احساس شان هم این است که هر گامِ اندیشهشان فلسفه ورزانه است (آنهم فلسفهورزی به روایتِ آقای ملکیان). اما نسبتشان را با آقای ملکیان، درست مثلِ پامنبریهای متعارف بهعمل در میآورند. خُب، وقتی در اوج وضع اینطور باشد، چه انتظاری از پایین دست ها میتوان داشت؟
به همین دلیل است که من در هر جایی این خطر را میتوانم حاضر ببینم و نگران هم بشوم.
در مورد کسلکننده و طولانی بودن، شما تنها نیستید که این نظر را دارید. دوستانِ دیگری هم به این نکته اشاره کرده بودند. هم از شما و هم از آن دوستان بابت این تذکر ممنونم. سعی میکنم که نوشتههای دیگر را با ایجاز و احتیاطِ بیشتری بنویسم که نتیجهاش ملال و کسالت نباشد.
لطفا نظرتان را در مورد سایر نوشتههای این صفحات و کانالِ گاه فرست، از من و خوانندگان دریغ نکنید.
شنوایتان هستم.
سلام دوست گرامی
مطلب بلند وتا حدی خسته کنندهء شما را در مورد واژه استاد خواندم
با شما بدلایل زیر موافق نیستم
1 – واژه استاد بار متملقانه ای در فرهنگ ما ندارد بخصوص به کسانی که مدرس دانشگاه هستند اعم از بی سوادترین و با سوادترینشان
2- علیرغم اینکه بنده همیشه ملکیان را با آقای ملکیان مورد خطاب قرار داده ام ولی با استعماد واژه استاد چندان مخالفتی ندارم بخصوص که استفاده از این کلمهء کوتاه آسان تر ست
ضمن انکه دیگر این گونه القاب بار گذشته خود را مثل مهندس و دکتر از دست داده است
3- با واژه جایگزین شما کاملا مخالفم زیرا کلمهء برادر در فرهنگ پسا انقلاب تداعی کنندهء معناییست که قطعا مورد نظر شما هم نیست
خطاب استاد بیشتر توسط دانشجویان ملکیان مورد استفاده است که سنتی قدیمی و بدون بار مثبت یا منفیست لذا مطلب مفصل شما و پشنهادتان را پسندیده نمیدانم
سلام دوست گرامی، جناب شریف موسوی،
ممنونم از این که نوشته را خواندید و نظر داده اید.
در مورد طولانی بودن حق با شماست. شاید بعدها بتوانم کوتاه تر کنم این نوشته را.
سایر مواردی که برشمرده اید، طبعا در منظر خوانندگان است و طبعا نور روشنگری ی خود را از منظری دیگر، بر روی بحث خواهند تاباند.
اما یک نکتهی بس مهم.
در آخر متن،اشاره کرده بودم به محرومیت تحمیلیِ بزرگان از نقد صریح و بیرحمانهی پندار و گفتار و کردارشان ، من جمله خود آقای ملکیان.
حالا می بینیم که بعد از نوشته ی حاضر، ” اندک اندک جمله مستان میرسند.” کسانی دست به قلم می برند توانا و صاحب نظر، و نقد موثر و جدی می کنند حاشیه های حضور فکری و عینیِ آقای ملکیان را در صحنهی اهل اندیشه.
نقد ملکیان، پیش از این منحصر به نقد یک دیدگاه اظهار شده شان بود و نه بیشتر -البته بگذریم از مواردی که فقط شایسته ی تعبیر “ردیهنویسیِ”حکیم فرموده و فرمایشی اند. باقیِ نقد ها، معطوف به نظریه بودند.
تنها یک مورد نقد شایسته و بسیار موجز، شش سال پیش دیده بودم در سایت وزین “مخلوق” که متاسفانه بازتابی شایسته نیافت.
اما نقد های تازهای هم به سلوک رفتاری ایشان و متدلوژی تلاش های ایشان و حاشیههای حضور شان و طبعا شاگردان و علاقمندانشان میپردازد.
فکر نمیکنید این نقد های نو به خود آقای ملکیان، با نوشتهی این کمترین، کوچک ترین نسبتی داشته باشند؟
ــــــــــــــــــ
من معتقدم این نوشته، اگر که حتی در این چند نقد اخیر، مسبب هیچ تسریع و تشویقی نبوده باشد، اما برای همه ی آیندهی فکری این کشور، به اندازهی خردلی، خط شکنی خواهد کرد.
“و باید باشند از شما کسانی که” خط شکن باشند و تلنگری باشند بر چرتی که همیشه آماده ی زدنش بوده ایم و هنوز هم هستیم و خواهیم بود.
کاری که منِ کمترین کردم، هر چند به نادرستی یا ناراستی؛ اما کمتر کسی دیگر، جرات اش را به خرج داد، همین تلنگر بود و بس، هر چند بیربط و بیجا.
با استفاده از کلمه استاد موافقم و هیچ اشکالی نمی بینم که به اشخاص ماهر در مشاغل دیگر هم کلمه استاد گفته بشه،
و البته بسیار تعجب کردم اگرچه از نزدیک شما رو نمی شناسم ولی از آنجا که انسان فرهیخته و از دوستان نزدیک جناب ملکیان هستید و لذا انتظار می رود انسان بسیار اخلاقی باشید چرا مشاغل دیگری مثل نجاری و سلمانی و … را به نوعی با این نوشته کوچک شمردید.
گذشته از اینها من فکر می کنم آقای ملکیان آنقدر ” خوب ” به معنایی که خودشان از خوبی دارند هستند که داشتن و نداشتن الفاظ و القاب هیچ تغییری در احساس و حال و روحیه شان نخواهد داشت و مخاطب و شاگردان ایشان نیز آن اندازه مجذوب “خوب بودن ” ایشان هستند که به تبع استاد خویش از القاب و عناوین فراتررفته است.
موافقم آقای موسوی
خوانندهی گرامی m.m
از شما سپاسگزارم که نظرتون رو در بارهی نقد و ایرادِ این نوشته ابراز کردید.
کاش بیشتر از این هم توضیح میدادید تا اصلاح بیشتری انجام بشه.
با احترام و سپاس دوباره
سلام و درود بر جناب کشانی عزیز
و همهی تلاشگران عرصهی مهم خشونت پرهیزی
سپاسگزارم از اینکه دیدگاه خود را به صورت مبسوط در نقد و بررسی واژهی استاد و تلقی آن برای جناب مصطفی ملکیان بیان داشتید.
خوب این به نظر بنده نقد قابل تاملی بود و پیشنهادی.
ضمن احترام به نظر و پیشنهاد شما در این خصوص بنده پیشنهادی به دیگری ندارم که دیگری خود را چه و چگونه خطاب کند و نکند جز این نکتهی بدیهی که چیزی خطاب نکند که باعث توهین به شخص شود، باقی در آزادی و سلیقه و نظر و ادبیات دلخواه خودش است.
با احترام
سلام و درودها
بسیار متشکرم از ابراز نظرتون
جناب کیایی گرامی،
نظر شما در مورد چگونه معرفی کردن خود است.
بحث من، در مورد بازتولید رابطهی شبان-رمگی و مرید و مرادی است و همینطور نقد به رفتار آنانی که خود را زیر دست و «کمتر» میبینند.
این عادت باید در عمق و سطح جامعهمان باید پنبهزنی بشود و از فرهنگ معاصر و متعارف پاک بشود.
تربیتی دیگر باید!
اما معرفی خود:
بله، آزادی در «معرفی خود» حق طبیعی هر آدم و هر گروه است.
اوست که باید تعریف کند و مخاطبان اند که انطباق آن تعریف با رفتار و نظرات عملا ابراز شده را قضاوت خواهند کرد.
و صد البته، با همان شرطی هم که اضافه کردید: تحمیل نکردن رنج و آسیب به همسایه.
تا اینجا درست.
اما لقبهای شکاف انداز با تعریف خود ۱۸۰ درجه فرق دارند.
اگر بیل گیتز، در کارت ویزیت خود چندین تخصص واقعی خود را به زبان فارسی یا کوتهنوشتهای لاتین و انگلیسی بنویسد، حق اوست.
اما اگر خودش به خودش لقب بدهد، نشانهی میل و شهوت به شهرت است.
استاد، در فضای عمومی فقط و فقط لقب است و بس.
بنایی که دارد ماله میکشد، با من فاصلهی عینی دارد. او استاد است در کشیدن ماله و من حتی شاگرد او هم نمیتوانم باشم.
احترام به این فاصلهی فنی (و فقط در عرصهی فن، نه در انبوهی از عرصههای دیگر) ، وظیفهی من است.
اما در گفتگویی عمومی، لقب استادْ یاوه و پرگویی و مداحی است.
و ما، سوادداران و اهل کتاب ایرانی، معمولا این لقب فاصلهانداز را برای کسانی مصرف میکنیم که به آنان علاقه و دلبستگی و گرایشی فوق عادی پیدا کرده ایم و در بیشتر موارد عاشقشان شده ایم.
اینجا است که خطرناک و غیربهداشتی میشود.
از حوصله و صبرتان متشکرم.
مخلص.
درزبان هندی برای لفظ معلم پنج واژه اگراشتباه نکنم وجوددارد
معلمی که صرفا سخنوراست و حرف زدن بلداست ،کاسب است مثل نوددرصد معلمان وروانشناس نماهای کشورعزیزمان،حکایت چوپان وگله
معلمی که چیزی که میگوید تجربه هم کرده( آچاریا)
معلمی که نه تنهاتجربه کرده بلکه دیده وحقیقت ان را باتمام وحودلمس کرده( گورو)
معلمی که به درجه روشنی رسیده و شاگردان وی فقط درسکوت ازوی تلمذ میکنند ومیروند میگویندشاگردان بودااینچنین بوده اند وجالب اینکه همه یک پیام واحد رامی بردند
دودسته اخرمعمولابرای جلوگیری ازتحریف وتفسیرکه افت سخن است اجازه تحریر به کسی نمی دادند
من جناب ملکیان راتاکنون افتخاردیدار نداشته ام اماقطعادر دسته بندی اول ودوم نیستندایشان
باتشکرازمطلب کاملتان
با سلام ، در مورد مقاله ایا ملکیان هم…..:
در وطن ما ، رایج است که هنگام بدست اوردن یک محصول صنعتی یا علمی ، که از خلق یا تولید ش عاجز هستیم ، برای اینکه ، حق شناسی و احترام خود را نسبت به صاحب فن آشکار کنیم، از لفظ ( استاد ) استفاده میکنیم . اینست که میبینیم برای خطاب نمودن یک اندیشمند ، که افق فکرمان را روشنایی بخشیده است ، و همچنین فرد مکانیکی که تعمیراتی را انجام داده است ، برای هر دو و بطور یکسان ، لقب استاد بکار می رود .
دانشجویان و مستمعین وقتی نسبت استاد را به سخنران اختصاص میدهند ، در واقع بطور ضمنی ،به چند مطب ذیل اشاره میکنند:
_ من کم میدانم. به گفتارت ای استاد ( که از من بیشتر میدانی) نیازمندم. لذا به پرسش های فردی من پاسخ بده . زیرا نسبت تو به من استادی است .
_ میدانم که با تحمل مرارت و هزینه کردن عمر خویش ، به گوشه ای از علم دست یافته ای ؛ به درستی و با صداقت در مورد مسئله تحقیق کرده ای ، تا اکنون بتوانی بدین سطح از دانش ( استادی ) برسی. بیانات تو ، کپی _پیست نیست . از زحمات و انسانیت تو متشکرم .
_ و …..
در اینجا لقب استاد ، فضای پژوهش را سلسله مراتب داده ، و مدیریت خواهد نمود ، و کاربردی صحیح و مفید دارد .
اما در سطحی بالاتر ، مثل قرار گرقتن افراد در موضع نقد ، یا انجام تحقیقات مشترک ، بکار بردن لفظ اقا یا خانم ، یا نام کوچک محققین- چون برای سرعت بخشیدن ،در وصول به نتیجه مفید است- کارایی بیشتری داشته ، و انتخاب خوبیست .
در زمانی هم که باور و یقینی حاصل شده که نتایج تحقیقات ذهنی یا عینی عده ای ، از نوع بشر دوستانه بوده ، باری از دوش انسانها برمی دارد ، لفظ ( برادر ) به دلیل تعلق خاطر هر فرد به اخلاقیات، خود به خود نسبت به محقق اطلاق خواهد شد .
در مورد ( ملکیان ) نیز هنگام استفاده از لقب بهتر است ، بجای پیشداوری موقعیت سنجی کنیم .
سلام
آقای کشانی، استدلال شما را در زمینۀ اوضاع فرهنگی امروز ایران درست و بههنگام میدانم. در ایرانِ ما اگر آبِ مردی و آبِ مردان را نریخته بودند، داستان دیگری میبود و استاد خواندن بزرگان، موجب تنزل مرتبۀ آنها نمیشد.
این که نوشتهاید عنوانِ «استاد» را در خارج از ایران به کار نمیبرند، همه جا درست نیست. به نکاتی اشاره میکنم:
الف. در کشورهای آلمان و اتریش، که من در آنها سالها زندگی کردهام، آوردن عنوان «استاد» با تلفظ «مایستر» در محیطهایی که کارِ فنّی و هنری انجام میشود معمول است و بهکار نبردنِ این عنوان بیحرمتی به حساب میآید.
ب. در محیطهای دانشگاهی، عنوان «استاد» با تلفظ «پروفسور» معمول و باز هم نشانۀ حرمتگذاری است.
پ. عناوین مهندس، کارشناسِ ارشد با تلفظ «ماگیستر»، دکتر، دکتر دکتر در مکاتبات معمول و بخشی از نام فرد به حساب میآید. در فرمهای اینترنتی هم این گزینه در عموم سایتهای اینترنتی آلمانی زبان پیش بینی شده و افراد خودشان را اینگونه معرفی میکنند و همینگونه هم خطاب میشوند.
ت. تلفظ صحیح نام فیزیکدان آلمانی Einstein «اینشتین» است . در ایران بیشتر «انیشتین» مینویسند و می خوانند که غلط است.
دو سالی است که ایشان را می شناسم و دو سخنرانی حضوری شرکت کردم و کانال ایشان را هم مطالعه می کنم. به نظرم بحث بالا بیشتر بحث لغوی بود و این همه بحث بر سر یک لقب. مسلما القاب را اطرافیان فرد می سازند و کنترل کننده القاب هم در درجه اول خود فرد است. ایشان با این هوش سرسارشان مسلما هر چیز را که اراده کنند می توانند به دانشجویانشان و طرفدارانشان انتقال دهند.
استفاده واژه استاد دو ایراد اساسی دارد:
یکی موجب بالا رفتن تصویر آن فرد که استاد می خوانندش در چشم خودش که موجب می شود فرد دچار توهم دانایی شود و رشدش متوقف می شود.
دیگری موجب توهم حقارت شاگرد نسبت به استاد که موجب وابستگی به استاد و طبعیت و تقلید می شود که سم است.
خلق را تقلیدشان بر باد داد/ ای دو صد لعنت بر این تقلید باد (مولوی)
هر ۷ میلیارد انسان روی زمین با هم برابر اند، هیچ کس از دیگری برتر نیست. هیچ گلِ رزی پست از درخت بادامی نیست.
یعنی واقعا تمام مسایل کشور حل شده فقط معطل همین هستیم که جناب ملکیان ، با پیشوند استاد خطاب شود یا نه ؟ و آیا با پاسخ یافتن این سؤال چه مقدار از مسایل کشور حل می شود ؟ در کشوری که هیچ قاعده و قانون و روال منطقی در هیچ بخشی از سیستم خود ندارد بعلاوه ی این که دچار خودشیفتگی شده و سیستم خود را تنها سیستم ارزشمند در جهان می پندارد و دایما ضعف های خود را فرافکنی می کند وضعیت از حالت بحرانی هم گذشته و فاجعه در پیش است . به نظرم بد نیست نگارنده فلاش بکی به زمینه های ذهنی خودش که او را به طرح مبسوط این سؤال و پاسخ خود کشانده بزند شاید بتواند به ویژگیهای پنهانی خودش در طرح موصوع دست بیابد که جالب باشد .
خواننده ی گرامی و تیزبین،
جناب آقای سحابی،
در اسرع وقت نظرم رو در باره ی پرسش و تشکیک اساسی و بجایتان عرض می کنم.
با سپاس پر شمار از اعتنای تان و
با احترام فراوان,
کمترین
دوست گرامی آقای سحابی!
اول باید ازتوجه و “اعتنا”ی جدی تان به نگرانی این نوشته، خیلی تشکر کنم.
به قول سیمون وی، “اعتنا” اصل است و به قول اریک برن “نوازش”، هر چند نوازشی منفی یعنی ناسزا و فحش.
چه رسد که از شما نظری دریافت کنم حاکی از اعتنا و نوازش مثبت است؛ منطق دارد؛ و از روی اراده به تصحیح و اصلاح نوشته شدهاست.
به سه نکتهی اساسی اشاره کردهاید:
1- آیا مسئلهی خطاب به آقای ملکیان این همه مهم است و از همهی مسائل کشور مهم تر، که نگارندهی آن نوشته آن را در اولویت یکم میبیند؟
۲- بحرانهای بزرگی در جامعه ما جریان دارد. خودشیفتگیِ سیستماتیک و نظاممند وجود دارد. توهم سرآمدی وجود دارد و به حل و رفع بحرانهای جاری توجهی نمیشود. و [تلویحاً] نویسنده باید به سراغ آن بحرانهایی برود که نادیده گرفته شدهاند.
۳- نویسندهی مقاله زمینههای ذهنیای دارد و ویژگیهای پنهانیای که خود باید برای خودش کشفشان کند تا بتواند مشکل شخصی اش را رفع کند و در عین حال از عمومی کردن مشکلی فردی- روحی- روانی برای دیگران خودداری کند. به کلامی ساده تر: نویسنده تجربه یا تجربههایی تلخ دارد که ما بی خبریم از آنها. باید خودش این تجربهها را بکاود و ببیند کجای کار خراب بوده که الان برایش دغدغه ای شده آزاردهنده. باید همان گیر را برای خودش رفع کند و از عمومی کردن آن هم دست بردارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم که درست فهمیده باشم پیام کوتاهتان را.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با احترام عمیق،
1- من ابدا نگفتم “مهمترین مسئله”ی انسان ایرانی.
من ابدا نگفتم “مهمترین مسئله”ی نخبگان ایرانی (اگر چه معتقدم “یکی از مهمترین مسایل” نخبگان و بعداً عامهی ایرانی است.)
اما چرا یکی از مهمترین مسایل نخبگان ایرانی است این نحوهی خطاب؟
از محمد علی موحد نقل شده که “همیشه مایهی افتخارو سرفرازی ما خواهدبود که بگوییم ما درعصری زندگی میکردیم که ملکیان درآن عصرمیزیست. همین ما را بس که در روزگار ملکیان زندگی میکنیم.”
موحد با بیش از ۹۰ سال عمر، شائبهی مجیزگویی را رد میکند، چون چیزی از آن کسب نمیکند. خودش هم کمکسی نیست. تا حد ممکن مستقل بودهاست و سعی کرده تا نان حلال بخورد. پس سخناش در خور تامل است.
خود من از سال ۱۳۷۷ بعد از مصاحبهای جانانه (با مصطفی ملکیان) که در مجلهای دیدم، متوجه شدم که جامعهی کم حاصل ایران، با طلوع پدیدهی تازهای روبروست. آیندهی متفاوتی را برایش پیشبینی میکردم. و چنین هم شد. زبان کمتر ستیزهجویانهای (آنتاگونیستیک) که داشت، آیندهی متفاوتی برایش رقم زد و این نکته از همان وقت برایم روشن بود. پیشینیان همه زبان ستیزه داشتند، از خودی تا غیرخودی، اهل تدین و غیر اهل تدین، تازه و کهنه، همگی زبانشان ستیزهمدار بود و همین باعث ورودشان در جنگی برابر یا نابرابر میشد که نتیجه را محتوی تعیین نمیکرد، بلکه توازن قوای اجتماعی- سیاسی در این عرصه تعیین میکردند. و این خود عرصهای کاهنده برای کل جامعه بود. نیروهای سازنده مصروف خنثی کردن انرژیهای نالازمی میشد که دیگری را تهدید موجودیت خود تلقی میکردند.
حالا زبانی به عرصه میآید که با تهدید شروع نمیکند یا از محتوایش بوی تهدیدی مخرب به مشام نمیرسد.
…
در سالهای بعد، نظرات ملکیان با اقبال نخبهگانِ درونی و برونی روبرو شد؛ بخصوص که مخاطبینِ شنوایی در محل نشو و نمای پیشین خود هم داشت.
طبیعی است که اقبال نخبه، اقبال قشرهای نزدیکتر به نخبگان را در پی خواهدداشت. یعنی کمکم بحثی علمی، نظری-عملی، به میان مردم میرود و کمی بعد هم عوامزده هم میشود. اما هم نخبهی ما و هم مردم عادیِ ما، بهشدت از عارضهی نیاز به مراد و قهرمان رنج میبرند. مراد برای این که آنان را از رنج اندیشیدن مستقل رهایی میدهد؛ مسئولیت فکر کردن و تصمیمگیری را میتوان به گردن او انداخت. قهرمان، برای اینکه نمیخواهند برای آرمانهایشان [کم یا زیاد] هزینه بدهند. شجاعت مدنی و شجاعت انسانی شایع نیست، شجاعتی که اندک است، و هرچند تا شجاعت نابودکنندهی چریکی که “جانبر کفی” میطلبد فرسنگها فاصله دارد، اما هنوز شجاعت است، و به شدت مورد نیاز فرد و جامعهی سالم. نخبه و عامه خیلی اهل هزینهدادن نیست. پس خوب است قهرمانی باشد و کار ها را راست و ریس کند.
تاریخ ما در هزار سال گذشته وجود مراد خواهی و نیز قهرمان خواهی را تایید میکند. در تاریخ معاصر که الی ماشاءالله… .
(نگاه کنید به کلید واژههای کیش شخصیت، قهرمان پرستی، مرید، ارادت طلبی، ارادت سالاری و … )
از همین روست که به مجرد باخبرشدن از هرگونه اقبال عمومیِ نخبهگان به یک فرد، مهمترین خطری را که فرد فرد باشندگان فکری را تهدید میکند، کیش شخصیت و مرید و مراد بازی دانست و آن را صریحا اعلام کرد تا اندیشه بتواند سالمتر از اندیشهی فرقهای به حیات و رشد خود ادامه دهد و نزول نکند.
تا اینجا از اهمیت خطری گفته شد که ایرانی جماعت را همیشه و بارها و بارها تهدید کرده و آسیب رسانده.
اما همین بخش سخن شما اشاره به این داشت که مگر همه ی مشکلات مان حل شده که فقط این یکی مانده باشد.
پاسخ این است که کسی ابدا نگفته که یادداشت مورد نظر شما، یا این کمترین، قرار است مهمترین معضلهای مملکت را در این یک ذره جا مطرح کند و به بحث بگذارد. متاسفانه سرزمین ما پر است از کارهای بر زمین مانده، که یکی از مهمترینهایشان برای نخبهگان، فلسفه ورزی نکردن است. همین گونه رفتار تابحال باعث دوریِ گروههای انسانی از هم شده، کینه آفریده، نافهمی از هم آفریده و نیروها را هدر داده. استقلال رای و شجاعت فکر کردن مستقل، خیلی مهم است. و استفاده از لفظ استاد شروع و مقدمهی تشکیل جمع یا جمع هایی است که گروه همفکران را از سایر مردم جدا میکند و کم کم محفل میسازد. همین جاست که محفل کارکرد اصلیِ خود را آغاز میکند و آن کانالیزاسیون عضو است. عضو کانالیزه میشود در اطلاعاتی که به خوردش می دهند، حتی در دوران تلگرام و اینترنت، بله! حتی در این دوران میتوان فرد را کانالیزه کرد، چنانکه اعضای داعش باید کانالیزه باشند تا آماده باشند که خود را در راه آرمان، فدا کنند.
حالا اگر محفل بدلیلی منحله اعلام شود، از آن پس زیرزمینی هم میشود و روند کانالیزاسیون و مقدستراشی و اطاعت کورکورانه را در محفل و فرقه شدیدا تندتر میکند.
این است که هشدار در این مورد، در هر برههای، یک “باید” دائمی است.
۲- همانطور که گفته شد کار زمین مانده خیلی خیلی زیاد است. هر کس موظف نیست که سخت ترین یا پیچیده ترین شان را به دست بگیرد. هر کس بنا به وسع خود و دانش خود، می تواند خود را اخلاقا موظف بداند (یا اصلا بی خیال شود) که مشکلی را که انتخاب می کند مورد توجه قرار دهد. کسی که متعرض می شود، میتواند آن مشکلی را که اهم مشکلات میبیند، مورد بررسی و کندوکاو خود قرار دهد. وسع من همین بود که دیدیم. اما نباید منکر تشخیص هوشمندانه ی دلواپسی های دیگر بود. می توان به آنها هم پرداخت.
به خود شیفتگی و خود سرآمد پنداری اشاره کرده اید. من چیزی در این مورد مطرح نمیکنم، اما عرض میکنم که این مشکل، اگر بخواهد دیده شود باید در سطح و عمق ملی و تاریخی دیده شود. مردم ما کم خودشیفتگی ندارند. مگر نشنیده اید که “اصفهان نصف جهان است، تازه اگر همدان نباشد!” مگر نشنیده اید “هنر نزد ایرانیان است و بس.”، مگر نشنیده اید که نخبهگان ایرانی هر وقت بخواهند سرودی مستقل از رسانههای رسمی بخوانند، چیزی را با افتخار و با غرور می خوانند که سراسر حکایت از خود شیفتگی و خودسرآمدبینی میکند:
ای ایران، ای مرز پر گهر، ای خاکت سرچشمه ی هنر … تا آخر.
متاسفانه خودشیفتگی هم چیز تازه ای نیست که به این ملت تحمیل شده باشد. در این مورد خاص، موتور خود ملت به حد کافی اتومات هست که جای گلایه از اولیاء محترم امور باقی نماند.
۳- حدس تان درست درست است، اما آن تجربه شخصی نیست، بلکه تجربهای ملی است. من جوانیام همزمان با ۸ سال پیش از بهمن ۱۳۵۷ و چند سالی بعد از آن بوده است. با چشم، نتیجهی مرید و مراد بازی و کیش شخصیت و شخصیت پرستی را دیده ام. علاوه بر این در تاریخ گذشته مان خوانده ام. ملت منتظرند تا کسی بجایشان همهی کار ها را راست و ریس کند. و چه بهتر که آدمی باشد ظاهرالصلاح که بتوان همه ی کار ها را به او سپرد تا ما را از شر فکر کردن راحت کند. علاوه بر این دیده ام که آدم ها وقتی کمی مورد اقبال شوند، توهم برمی داردشان و ممکن است دیگر آن آدم سلیم النفس قبلی که می شناختیماش، باقی نمانند. تحول و سقوط آدمها در شرایط اقبال دیگران، نزدیک به قطعی است، مگر در مورد انسانهای بسیار بسیار وارسته.
ما هم که نمی توانیم هیچ انسانی را تضمین کنیم برای ۵۰ سال بعدی اش، پس از همان اول روزهی شک دار نمیگیریم و با متوسط فرض کردن و واجب الخطا فرض کردن و دورکردن هاله ی قدسی از سر آن انسان مشهور یا محبوب یا سلیم النفس، خود و جامعه ی فکری و جامعه ی انسانی خود را در برابر تحولات منفی او پیشاپیش بیمه می کنیم و از طرفی هم به او میگوییم که تا چه حد بالایی، آماده ی نقد او هستیم و احتیاط را از همین الان شروع می کنیم، یعنی استاد استاد نمی کنیم که ایشان تصور کند هر چه که بگوید ما آن را
حلوا حلوا خواهیم کرد.
تاریخ و اشتباه را نباید تکرار کرد:
https://t.me/GahFerestGhKeshani/3412
https://t.me/GahFerestGhKeshani/3419
با احترام,
کمترین
شما و نزدیکان را به کانال گاه فرست دعوت می کنم:
http://t.me/gahferstghkeshani
جناب آقای کشانی ضمن احترام به عقاید و نوشته های شما و در تایید نوشته های آقای سحابی. چون مسائل و نکته های بسیار زیادی پیرامون گفته های آقای سحابی می توانم مطرح کنم و در این مجال نمی گنجد فقط به خلاصه ی آن به زبانی ساده و روان می پردازم. در کشور امثال ملکیان کم نیست و کم هم نیستند جوانانی که می توانند به جایگاه ملکیان دست پیدا کنند. خواه ناخواه ملکیان جایگزین می خواهد منظورم این نیست که وی باید کنار گذاشته شود بلکه پس از هزار سال که ملکیان به دیار باقی شتافت بالاخره باید کسی روش او را در پیش گیرد، حال شما نگاه کن ببین ملکیان در چه عصری و در چه حکومتی بالیده است، در زمان تحصیلاتش چه دغدغه هایی داشته و هزار مسائل دیگر که جوان امروزی با آن روبه روست.چطور در کشوری که بیکاری بین جوانان تحصیل کرده غوغا می کند، ذهن بالنده می شود؟ چطور ممکن است فلسفه و فلسفه دان (امثال ملکیان) رشد کند در حالی که امرار معیشت در عصر ما یکی از بنیادی ترین مسائل حل نشدنی زمانه ی ما شده است؟ می گویند شخص نان نداشت بخورد پیاز می خرید به نظر می رسد باید به مسائل کلان تر توجه کرد نه القاب و عناوین و به قول شاملو
از دستهای گرمِ تو
کودکانِ توأمانِ آغوشِ خویش
سخنها میتوانم گفت
غمِ نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیحِ مادر، ای خورشید!
از مهربانیِ بیدریغِ جانت
با چنگِ تمامیناپذیرِ تو
سرودها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
رنگها در رنگها دویده،
از رنگینکمانِ بهاریِ تو
که سراپرده در این باغِ خزان رسیده برافراشته است
نقشها میتواند زد
غمِ نان اگر بگذارد.
چشمهساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشتهیی در پیراهن،
از انسانی که تویی
قصهها میتوانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد.
جناب آقای منادی گرامی،
سلام و درود هایم را لطفا بپذیرید.
چه خوب که نظرتان را صریحا نوشته اید.
بزرگواری کردید که با دقت و حوصله نوشتید.
سپاس پر شمار!
دوباره و سه باره می خوانم و تامل می کنم به نظرتان.
و بعداً اگر توضیحی داشتم، عرض می کنم، وگرنه حرف حساب را فقط باید گوش کرد و تامل و عمل.
حرف شما کلامی است جدی.
با احترام ،
کمترین.
با سلام و ارادت فراوان از سعه ی صدر و روحیه ی نقد پذیریتان بسیار سپاسگزارم، بی صبرانه منتظر نظر صائبتان هستم.
جناب آقای منادی گرامی،
درود می فرستم.
خوشبختانه نظرتان را ۴ بار خواندم.
نظرتان با کلامِ واقع نگرِ «شاعرانه»ی یکی از نمادهای مهمِ فرهنگِ ایرانی، «احمدشاملو» آراسته و تکمیل شده بود، که مَخلصِ کلام بود.
ممنونم و لذت بردم از پیام اش که زبانزد من هم بوده است: «غمِ نان اگر بگذارد.»
اما همین شاملوی ما هم، در همین دوران ۷۰ ساله ی تلخی و سختی زیست و بالید و خلق کرد.
شاید این حرف رودکیِ مان، پُر بیراه نباشد که:
«اندر بلای سخت پدید آید، فضل و بزرگمردی و سالاری!»
البته، … شاید!
حرف تان درست است.
غم نان از یک طرف، ما را درگیر می کند و امکان تحرک خلاقانه و استعلاجویانه ی نسل ها را سدّ می کند، و از طرفی دیگر، شکاف ها را تعمیق و تشدید می کند،
و متاسفانه، آتشِ نفرت و کینه را تند تر.
اینجاست که می گویند نسلی می سوزد.
وقتی بازتولیدِ کودکانِ خیابانیِ هاویه ی تهران را در شهرهای درجه یک و دو و سه می بینیم -تهرانی که می تواند مثل دهلی، سا ٔوپولو، قاهره و … زادگاهِ جهنمیِ طبیعیِ این کودکان فرض شود- متوجه می شویم که ظهور و رشدِ ملی و عمومیِ استعدادهایی که سزاوارِ رشدند -استعدادهای کم یا زیاد- هر چه سریع تر دارد ناشدنی تر می شود.
از طرفی هم، عادت کرده ایم بعد از رفتنِ یک شخصیت و استعدادِ بزرگ، بگوییم و بشنویم که:
آسمانِ علم (یا تو بخوان هر موضوعِ دیگر)، خورشیدی درخشان! را از دست داد که جایگزینی برایش نخواهد آمد.
این پیش بینی اگر جدی و درست باشد، نشانه ی فاجعه ی ابتر بودنِ جریانِ فکر و فرهنگ در این حوالی است.
که علت اش، لابد در ضعفِ خودِ آن شخصیت است که برآیندِ عملکردش در طولِ زندگی، حداقل دو نفر شاگرد برجسته تر از خودش نبوده. و به این ترتیب، با غروبِ پشتِ سرِ همِ این خورشیدها (مثلا خورشیدها)٬ حتما دورانِ بسیار تاریک تری را خواهیم دید.
یکی از دلایل آن احوالِ بالا، قطعا سلطه ی نوعی از اقتصاد است که در هیچ دسته بندیِ کلاسیکی نمی توان جایش داد.
البته، شاید اهالیِ اقتصاد بتوانند دسته ای را اختراع کنند، مثلِ:
اقتصادِ شِبْه سرمایه داریِ نفتیِ خاورمیانه ای، اما از نوعِ ملوک الطوایفی، از نوعِ «همین امشب باِرتو ببند» و از نوعِ «یعنی چَمِدونِتو هنوز نبسته ای؟!»!
همراه با چند حلقه شاه کلید های بانک های بزرگِ بزرگ!
بله، طبیعی است که در این شرایط، شاملویی یا ملکیانی، به شکل اتفاقی باز هم زاده شود، اما صدها شاملو و ملکیان قطعاً نه!
و این برای خودِ فردْ فردِ این نسل ها و جمع شان، فاجعه است.
اما شما چه راهی برای برگرداندنِ این آب های رفته می شناسید جز واکسیناسیونِ فکری و فرهنگی؟
امروز کودک یک و نیم ساله ای را دیدم که کاغذ زباله ای در دست، به سمت سطل زباله می رفت، با پاهایی لرزان. پدر-مادرش ناظر بودند.
غرق در حیرت، نقشِ تربیت را به عینه دیدم در بهروزیِ فردی، نسلی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی.
آموزش، مردمِ ما را واکسینه خواهد کرد، راه گریزی نیست ازین راه دشوار و طولانی.
هیچ راه شورت کات و میانبُری – از جنسِ دستکاری و مثلا تغییر از بالا- وجود ندارد!
مجبوریم تا زمان زایمان و میوه دادنِ درختانِ فرهنگ و اندیشه و فلسفه ورزی و عدالت اندیشی و آزاداندیشی و تحقق این ها، درد ها را در همین پایین تحمل کنیم، پس آنگاه، بار را خود بخود به زمین مان و خودمان هدیه خواهیم داد، همانطور که ثورو در قطعه ی پایانیِ نافرمانیِ مدنی گفت، با این فرق که در این جا به جای «حکومت»٬ بخوانیم «مردم»:
«این است آن رویایی که همیشه به آن دلخوشم. حکومتی که این چنین میوه ای می دهد و تا وقتی که میوه اش عمل آید، بارش را تحمل می کند تا هر چه سریع تر آن را به زمین تحویل دهد، راه را برای حکومتی باز هم کامل تر و سرافراز تر هموار می سازد، حکومتی که من نیز در خیال ، آن را تجسم کرده ام، اما هنوز در جایی ندیده ام!» (ص. ۷۵)
و نیز در والدن:
«سپیده، آن روزی خواهد دمید که برایش بیداریم.»
بگذریم،
درازه گویی از سرِ ناچاری بود.
عذر می خواهم.
با احترام،
کمترین.
(شما را به تامل در همه ی کامنت های این نوشته دعوت می کنم.)
درود فراوان جناب کشانی عزیز در واقع جواب سوال من را خودتان در نوشته هایتان دادهاید. اما راه حلی را که خواستهاید، من میتوانم فقط به یک معضل و راه حل آن اشاره کنم چون سخن به درازا میکشد. در این عصر پر از هیاهو که معضل بیکاری (جوان تحصیل کرده ی امروز) با آن دست و پنجه نرم میکند اگر حل شود، در راه اعتلای فرهنگ و تربیت نخبه به کامیابی رسیدهایم. با قطعیت می توان گفت نسل امروز به نسل پیش از خود نگاه میکند. خیلی ساده بیان کنم وقتی نوجوانی، نخبه ی تحصیل کرده ای را می بیند که پس از سال ها رنج و مشقت در عرصه ی علم هنوز در جامعه جایگاه خودش را پیدا نکرده است و مجبور است به خاطر پیدا کردن شغل به هر دری بزند که بتواند در این جامعه مفید باشد و در نهایت عاجز میشود. آیا انگیزه ای برای ادامه ی تحصیل برای این نوجوان باقی می ماند؟ این یعنی پسرفت علم و فرهنگ. در نتیجه به نظر می رسد اگر معضل بیکاری حل شود قطعا شاملوها، زرین کوبها، فروزانفرها، ملکیان ها، کدکنی ها، سمیعی ها و هزاران نخبه ی دیگر به جامعه تحویل خواهیم داد. چون در نهایت ما به نسل این افراد برای بارور کردن درخت اندیشه نیازمندیم و همان طور هم که قبلا عرض کرده ام خدمتتان، این افراد تا ابدالدهر زنده نمی مانند و باید جایگزین پیدا کنند. نکته ها و موضوعات بسیاری را می توانم مطرح کنم اما چون ممکن در حوصله ی خوانندگان عزیز نگنجد از این موضوعات تن می زنم. مهم ترین همه ی آن ها رفع مشکل بیکاری است و بیشتر نسل تحصیل کرده ی امروز یا حق.
سلام
به نظرمن هرانسانی که به من درس انسانیت واخلاق بیاموزد,استاد من است..
ممکن است یک چوپان روستایی استاد من باشد,یاحتی ممکن است یک کودک استاد من باشد.فرقی نمی کند..
من تازنده هستم دوست دارم همیشه شاگرد باشم وبیاموزم.
من ازجناب استادملکیان در مدت کوتاهی که باایشان آشناشده ام,بسیارآموخته ام…
آقا امید سلام.
سپاسگزارم از بیان دیدگاهتون.
قطعا ! قطعا!
من هم با شما موافقام.
و طبعا باید به معلم و استاد خود احترام ویژه ای گذاشت.
اما یک نکته است که:
اگر استاد از حالت فردی به جمعی ارتقاء پیدا کنه و مرجع توجه عده ی زیادی باشه، خطر فرقهگرایی و مرشد شدن و مرید و مراد بازی، هر دو طرف آموزش رو تهدید می کنه.
عین این رو بارها و بارها تجربه کرده ایم.
یعنی اگر در حوزهی روابط فردیِ تک به تک استاد-شاگردی باشه صحبت ما، مسئله حل است.
اما اگر کار اون معلم خودبهخود بالا بگیرد، خطر یکه تازی هم به اون خطرهای بالا اضافه می شه.
پس از همون اول به استاد نسبتا سلیم النفس خودمون لطف می کنیم، و اون رو اونقدر بالا نمی بریم که بعدا نه خودش پایین بیاد و نه ما جرات کنیم به بعضی جاهاش نقد کنیم.
باز هم متشکرم آقا امید.
بله دقیقا!
حق باشماست.
متشکرم…
سلام و درود
1.مطلب مفیدی بود که وقت صرف نوشتن آن کردید. اگر موجز و مختصر می شد مفیدتر می بود.
2. بی تردید مصطفی ملکیان از ذخایر ارزشمند علمی و معنوی عصر ماست. بر ما فرض است که ایشان و آرای ایشان را به جامعه، بخصوص جامعه جوان معرفی کنیم .
3. با استقبال از تعبیر نقل شده از گاندی، نقدی بر ایشان وارد می دانم که بر نوشته شما هم وارد دانستم. به اعتقاد حقیر ایشان هم در انتقال مفاهیم به صورت گفتاری، بیش از حد لازم تکرار و اطناب می کنند که برخی مواقع ملال آور است.
عمرشان طولانی و همچنان پر برکت باد. انشاء الله
آقا بهنام گرامی،
خیلی سپاسگزارم از حسن توجه و دقت تون.
طولانی بودنش مطلب، ایرادی یه که مال فکر پریشان من هستاش.
و این که باید بخش های تکراری رو هَرَس می کردم.
جناب آقای ملکیان اما، یه جواب دیگه ای دارند که قابل توجیه می کنه ملالت انگیزی صحبت هاشون رو برای بخشی از شنونده گان:
ایشون می گن، من برای اضعف مخاطبان صحبت می کنم و لذا کسانی که قوی ترند، دچار ملال می شوند.
به نظرم که این توضیح، قابل توجیه است.
در هر صورت ایشان عزیز هستند. ممنون از شما بزرگوار و حس حقیقتجویی تان.
زنده باشید آقا بهنام گرامی.
کماکان نظر بدهید به پریشانگویی های مخلص.
ممنون می شوم.
سلامت باشید آقا وحید.
ممنونم.
راستاش، هر چه هست، سعی می کنم کنشی بی خواهش و بی چشمداشت باشد.
وظیفه است.
سال ۱۹۱۶ کسی به سراغ گاندی آمد و از او خواست در تهیه ی پیش نویس منشور حقوق بشر با او همکاری کند.
گاندی که خود پیشروی کورمالکورمالِ بازپس گیری حقوق بشر از دست قدرت بود، و هر تجربه را با زحمت زیاد بدست آورده بود در جواب گفت:
فکر کنم اگر قبل از این، منشور وظایف بشر نوشته شود بهتر است. (نقل به مضمون)
حالا حکایت ماست.
مخلص،انجام وظیفه می کنم.
اگر همه به انجام وظیفهای که در وسع و در حد دانستهها و مهارت های شان است مشغول باشند و همین کار کوچک خود را هم درست تر انجام بدهند، فکر می کنم مشکلی در این دنیای پر رنج باقی نماند.
مخلص شما،
کمترین