برای اشتراک در همین سایت، کانال گاه فرست و کانال آهستگیْ لطفا کلیک کنید
برای دانلود کتابها لطفا همینجا را کلیک کنید
استیو ونتورث:”پس چرا هیچکسکارینمیکنه؟”: اینهمیشهورد زبونام بود. بعدافهمیدماونهیچکس،خودِمنبودم!”
گاندی: پیش از منشورِ حقوقِبشر، منشورِ وظایف ِبشر خیلی خیلی لازمتره.
تولستوی در کتابِ “چه باید کرد”
در سال۱۸۸۶ یعنی ۲۴ سال پیش از مرگ (در ۵۸ سالگی) پشت میکند به همهی افتخارات خود و برداشتهایش از ادبیات و از کارهای مشهورش مثل جنگ و صلح و آنا کارنینا، و همه را ریاکارانه، بازی با کلمات، فقط شهرتطلبانه و برای ارضایِ نیاز به تاییدِ دیگران توصیف میکند.
در عوض، یکی از مهمترین راهکارهای عملیاش را معرفی میکند: شریکشدنِ تمام و کمال در هستی و زندگیِ همسایه، و همان کسی یا گروهی که میخواهی کمکاش کنی یا بسازیاش. در نظرِ نهاییِ او، تعارفکردن و تفریحی سر زدن به او و مشتی از ذخائر مالیِ انبوهات را هزینهی امرِ خیر کردن، تقلبی آشکار و ریا کاری است. البته دلکندن از یک گنجینهی چشمگیر که به آن عادت کرده ای یا برای آن زندگی کردهای سخت است و دشوارتر از تقسیمِ یک وعده غذا با همسایهی اهلِ نیاز، هر چند گربهای باشد بیزبان! در نگاهِ او و بعدا هم در نگاهِ گاندی، امرِ انسانی، امرِ اجتماعی، امرِ سیاسی و امر معنوی از هم جداییناپذیرند و برای همهی این “امر”ها باید با یکپارچگی و صداقتِ درونی و برونی به جدیترین کار اقدام کرد، نهکمتر و نه بیشتر.
داستانی واقعی نقل میکند تولستوی:
دراوجِ شهرت (شهرتی که از تزار هم بیشتر بوده) و عزت و احترام، به شکلِ ناشناس در جنگلی در اطرافِ مسکو به هیزمشکنی مشغول بوده. سه نفر بودهاند. تولستوی, سیمیون و یک نفرِ دیگر. حقوقشان مثلا سه روبل بوده. روزی سرِ راهِ برگشت به خانه، فقیری جلوی راهشان سبز می شود و کمک میخواهد. تولستوی یک روبل می دهد. سیمیون هم اسکناسِ سه روبلیاش را می دهد و میگوید یک روبل بردار و باقی را برگردان. فقیر، پولی در جیب نداشته و به سیمیون همین را میگوید. سیمیون با آن وضعی که داشته رضایت میدهد همان یک روبلِ تولستوی را از فقیر بگیرد و به راهاش ادامه بدهد. (عدد و رقمها ممکن است دقیق نباشند، اما در عنصرِ اساسیِ داستان که بخششِ بخشِ بیشترِ دستمزدِ سیمیون بوده، شکی نیست.).
این حادثه تولستوی را تکان میدهد. چون در همان موقع، او صدها هکتار زمین و ۶۰۰ هزار روبلِ طلا در اختیار داشته. در طول روزهای بعد، این تولستوی است که در حال کُن فَیَکونشدن از زندگیِ عاریتی و بیاصالتِ خود است.
در داستانی دیگر، کودکی بیسرپرست را به خانه میآورد تا سرپرستی کند. خانهای که یک عالمه کلفت و نوکر دارد و یک کاخِ واقعی است. کودک هنوز احساسِ جدابودن میکرده. طبیعی بوده، چون اهل خانه که اتفاقا بیشترشان هم بزرگ سال بودهاند، پسرک را تحویل نمیگرفتند و او را از خودشان نمی دانستهاند. حتی خودِ تولستوی هم با او مثل یک مهمان رفتار میکرده. نتیجه، آن که پسرک روزی از خانه فرار میکند و تولستوی را با آواری از حسرت و پشیمانی پشت سر میگذارد.
نولستوی از این دو داستان میفهمد که برای کمک باید واقعاً لخت شد و در آب شیرجه زد و یا کمکم واردِ آب شد، اما در آخرِ کار همهی تن را خیس کرد؛ شترسواری دولا دولا نمیشود و شکافها با تعارفاتِ شابدولعظیمی پر نمیشوند. باید کاری کرد کارستان، از آن دست که چند ماه پیشتر از مرگاش خبردارمی شود و آن را تحسین می کند:
کسی به اسمِ گاندی در زمینی بایر در آفریقای جنوبی، کمونی ساختهاست به اسم فِنیکس (ققنوس) و بعدا هم کمون دیگری میسازد به اسمِ تولستوی، براساسِ کار و برداشتِ مشترک و همگانی. تولستوی کارزارِ نافرمانیِ مدنیِ گاندی و تاسیسِ این دو مزرعه را در نامهای به گاندی ستایش میکند و میگوید، “این بهترین کاری است که بشر درکلِ کرهی زمین میتوانست انجام دهد که شما یکتنه آن را عملی کردید.” (نقل به مضمون).
گاندی هم به همان نتیجه رسید که تولستوی. او بعد از خواندن کتابی (تا این آخرینِ راسکین)، دل به دریا زد و ققنوس را ساخت و چندی بعدتر هم تماماً دل به اقیانوس زد، عهدی برای همهی عمر با خود بست (براهماچاریا ۱ و ۲) و مزرعهی تولستوی را تاسیس کرد.
چند ماه بعد از آن نامه، تولستویِ سالخورده در راهِ فرار از آن کاخ و شروعِ یک زندگیِ درویشانهی واقعی، با یک سینه پهلوی ساده و بعد از دو روز احتضار چشم از این جهانِ سپنجِ لبریز از درد و رنج فرو می بندد!
لازم نیست بیشتر از توانِات حتما کار خیلی پر سروصدایی برای همسایهها بکنی!
اما باید حتما هزینه بدی.