چاپ چهارمِ کتابِ گاندی و استالین، به قلم لویی فیشر به بازارِ کتاب آمد .
این کتاب از دو اندیشهی سیاسی حرف میزند، مقایسهشان میکند و خواننده را در برابر دو گزینه قرار میدهد. ازو میخواهد که با تاملِ خود، نقشی در تغییر خود و پلشتیهای دنیای بیرونِ خود بهعهده بگیرد. اینکه به چاپ چهارم رسیده، نشانهای است از مطرحشدنِ بیشترِ این بحث در بینِ اهل مطالعه و تامل.
این روزها دارم کتاب دوجلدیِ دخترِ استالین (سِهوِتلانا) را میخوانم، کتابی از نشرِ ثالث در ۱۱۰۰ صفحه. کتابی که خیلی پرکشش است. ترجمه روان و خوشخوان، و متن اصلی، هم جذاب و هم تا حدِ امکان، حاصلِ پژوهشِ بیطرفانه. موقعِ خوُندن حس نمیکنی که نویسندهی پژوهشگر که به سراغ منابع گوناگون و متعدد هم رفته است، نسبت به کسی یا موضوعی نظرِ مثبتی یا نظری منفی دارد. این خودش، مایهی دلگرمی است که حس نکنی که وقتات رو داری تلف میکنی و دارند دروغ تحویلات میدهند، مخصوصا در مورد دو شخصیتِ بحثانگیز که انواعِ اغراق و دروغ دشمنساخته میتواند در دور و برشان شکل گرفتهباشد.
از سالِ ۱۳۴۸ یا ۴۹ صفحات خیلی زیادی در مورد شوروی خواندهام تا به حقیقت این واقعیتِ بزرگ نزدیک تر بشم. مشامام به دروغ و هیاهو و “زرد نویسی” و “دشمنسازی” و “کمونیسمستیزی” کاملا حساس است و سعی میکنم از دور حساش کنم و حواسام را جمع کنم که با دقتِ بالا و در حدِ وُسع، دروغ را از راست سوا کنم. این کتاب تا ۶۰۰ صفحهای که در یک هفته خواندم اثری ازین چیزها نداشت. همه مستند، کنترلِ متقابل شده، یا با ذکر احتیاط و شرط تَحَفُظ.
بیژن اشتری کتابِ ارزشمند و مهم دیگری رو ترجمه کرده در همین باره، از نادژدا (نادیا- امید) ماندلشتام –که یادش زنده باد– به اسم “امید علیه امید” (نشر ثالث). کتاب، راویِ داستانِ مصائبِ اوسیپ ماندلشتام نویسندهی قربانیشدهی روس و همسرِ اوست، کتابی که امید به مبارزه برای زندگی را در خواننده بیدار میکند.
این هر دو کارِ بیژنِ اَشتری، در خدمتِ بازکردن چشم انسان به ماشینِ ستم-بر-خود هستند. ازو باید بسیار سپاسگزار بود.
“دختر استالین” تلخیِ روزگارِ ستم و جنون و شهوتِ قدرت را به جلویِ چشمات میآورد. گاهی آهی تلخ از دلت بر میآید، گاهی خندهات میگیرد، خندهای اما تلخ که میخوانی:
“- جوزف، تو حالا چهکارهای؟
– مادر! تزار را بخاطر بیار. خُب، من شبیه تزار هستم.
– چه حیف که تو هیچوقت کشیش نشدی.
سِهوِتلانا بعدها گفت که پدرش همیشه “با ذوق و شوقِ زیاد” این گفتگو با مادرش را برای اطرافیاناش نقل میکرد.”
بعد از خواندن صفحاتی از کتاب میتوانیم بفهمیم که این “ذوق” و این “اطرافیان” چه بودهاند:
ساعتِ ۴ نیمهشب است. استالین هم، با وجودِ سادهزیستیِ شخصی، مثل بیشترِ وقتها بساطِ شادخواریِ شبانه راهانداخته. امثالِ “بریا، بولگانین، مالنکوف، خروشچف، بوخارین، کیروف، میکویان”هایی را تا سرحدِ مرگ، مست و پاتیل کرده تا خودشان را حسابی بیرون بریزند، و او هم بتواند وفاداریشان را مَحَک بزند. اینجاست که مسابقهی شیرینزبانیها اوج میگیرد. استالین هم از “مادرِ پارسا”یش میگوید که هنوز چقدر عقبمانده، ارتجاعی و پشتِکوهی باقیمانده و حالیاش نیست که روزگار عوض شده. از مادری پارسا میگوید که “من” “حال”اش را گرفتم.
یا در گفتگوی واسیلی (پسر) با پدر:
“- اما من هم استالین هستم.
– نه! تو استالین نیستی. تو استالین نیستی و من هم استالین نیستم. استالین قدرتِ شوروی است. استالین آن چیزی است که در روزنامهها و تابلوها و پوسترها وجود دارد، نه تو و نه حتی من!”
همینطور در اینسطرها:
“سرگئی (پسر داییِ نوجوانِ سِهوِتلانا)، هر شب موقعِ خواب در تخت دراز میکشید و در حالیکه نفساش را در سینه حبس کردهبود گوشهایش را تیز میکرد تا بفهمد آیا آسانسورها در طبقهی آنها میایستند یا نه. هر توقفی میتوانست به معنای آمدنِ ماموران باشد. علاوهبر این، هرگونه صدایی در راهپلهها سرگئی را دچارِ وحشت میکرد و بدناش را بهلرزه در میآورد.”
“استالین در جشنِ تولدش (۷۳ سالهگی) خیلی پر جوش و خروش بود. آشپزها مجموعهای از غذاهای خوشمزهی گرجی را آماده کردهبودند. طبقِ معمول، آزمایشهای سمشناسی در آشپزخانه انجام میشد، اما استالین محضِ احتیاطِ بیشتر، قبل از اینکه هر غذایی را بخورد، یکی از مهمانان را وامیداشت تکهای از آن را بخورد. نیکیتا خروشچف بعدها در بارهی این راه و رسمِ غذاخوریِ رهبر گفت: “استالین سرِ میزِ شام به من میگفت: هِی نیکیتا! ببین چه دل و جگرِ مرغِ خوشمزهای! نمیخواهی کمی ازش بخوری؟” آنوقت خروشچف جواب میداد: “ایوای، یادم رفتهبود بخورم.” خروشچف در ادامهی خاطراتاش میگوید: “برایم محرز بود که استالین خودش دوست دارد از آن دلوجگرِ مرغ بخورد، اما میترسد مبادا سمی باشد. کمی از آن میخوردم و وقتی مطمئن میشد سالم است، خودش شروع به خوردنِ آن میکرد.””
اینبار از نامهی پسرِ سِهوِتلانا به مامان که به هند سفری کرده،
مامانی که ۱۳ سال پس از مرگِ پدر، با وجودِ پارساییِ مالی و دوری از تشریفات و امتیازاتِ ویژهی پولیتبورو، کرملین، نومِنکلاتورا و رهبریِ حزب و حتی صِرفِ حزب، هنوز از امکاناتی چند برابر مردمِ عادیِ شوروی برخوردار است. سِهوِتلانا هم، با پارتیبازی و چنگ و دندان توانسته اجازهی سفر به هند بگیرد تا خاکسترِ مردِ همدماش را به گَنگ بریزد:
“مامانِ عزیزم، سلام! … اینجا همه چیز خوب و مرتب است. ما بهلطفِ شما توانستیم کوپنهای شامِ نیمهآماده را بهدست آوریم. همهچیز خوب است. …”
ترجمهی کتاب کاستیهایاش خیلی کماند. بسیار خواندنیاست. مروری است بر قصهی تلخِ انسان و سیاست؛ سیاستی که انسان را در زیر چرخهایش له میکند. با اینحال رو در رویی با این وجهِ رفتارِ بشری، قطعا بر انتخابهای ما تاثیر میگذارد و چشمانمان را باز میکند تا در دنیایی که هیچچیزش پایدار نیست، به قولِ سِهوِتلانا (در آخرِ عمر)، به این نکته هم برسیم که:
“مهمترین چیز در زندگی، رسیدن به موفقیتها نیست، بلکه رسیدن به تواضع و فروتنی است، که البته کار بسیار مشکلی است –تواناییِ گمنکردنِ خویش.”
دخترِ استالین کتابی است برای آشنایی ملموستر با بخشی از مشکلاتِ انسان.
اما کتابِ گاندی و استالین چه؟
این یکی چه میگوید که “دختر استالین” نمیگوید؟
گاندی راهی را میرود که بهنظر لویی فیشر، به پیشگیری از تولیدِ استالینها میرسد. اگر میخواهیم استالین یک درصدی تا صد در صدی نشویم و استالین نپروریم، اگر میخواهیم به دنبالِ تولیدِ قدرتِ بزرگی نباشیم که “منها و ماها، رهبرش و رهبرشان باشیم، قدرتی که قیمتاش، نابودیِ روح و جسم و توان چند نسل باشد، تامل در راه گاندی یک گزینهی عینی، راهبردی و کاربردی است.
گاندی و استالین، کتابی است راهبردی و همزمان کاربردی!
اما چرا گاندی در کنار استالین؟
این دو چه شباهتی با هم دارند؟
اسم گاندی، را کم و بیش شنیدهایم؛ استالین را هم.
یکی درویشی بوده نیمه لخت، با لبخندی مشهور بر لب، که یکی از معماران اخلاقیِ جهانِ نو به حساب میآید.
دیگری ارتشبدی بوده بیلبخند، که کشوری را از میانهی خرابههای سرنگونیِ تزاریسم و جنگ اولِ جهانی در دست گرفت و به شکلی که میخواست شکل داد.
این دو چرا باید در کنار هم بنشینند؟!
نویسنده، لویی فیشر؛ شوروی شناس، هند شناس و گاندی شناسِ شاخصی است که در کتابی کلاسیک، شرحِ دریافتهای دست اولاش را از این دو، در کنار هم میگذارد و با تجربه ای که از سوسیالیسمِ واقعا موجود و مخاطراتِ اخلاقی و سیاسی و اقتصادیِ موجود بر سر راهِ بشر بدست آورده، در هم میآمیزد و خواننده را به انتخاب میان این دو دعوت میکند:
میخواهی استالینی باشی یک درصدی یا ۵۰ درصدی یا صد در صدی؟
یا گاندیای کوچک باشی در حد وسع خود!
اما با آستینی بالازده، برای تغییر درون و بیرون و دادن هزینهای برای این انتخاب دوران ساز خود!؟
2 پاسخ
مطالبتان عالی است
سلام.
تمنا می کنم قربان.
وظیفه است.
اما اگر ایرادهایی می بینید، خوشحال تر می شوم که آن ها را هم گوشزد کنید.
متشکرم.