بی‌سوادی و فرار از کتاب، دو علتِ بزرگ!

با چرا شروع کن!

اجازه بدهید خودم را معرفی کنم (این‌جا). من کمی ترجمه می‌کنم ( این‌جا و  این‌جا)، کمی هم می‌نویسم ( این‌جا و این‌جا و این‌جا ). پس کمی اهل قلم هستم، کمی هم اهلِ کتاب‌خوانی. معنیِ این دو این است که کم‌سواد به‌حساب نمی‌آیم (البته نه با استانداردِ سطحِ بالای یونسکو) و خواندن و نوشتن جزو کارهای روزانه‌ام هستند و هنوز مثل بیشترِ دکتر-مهندس‌های تولیدْ انبوهِ این عصرِ مشعشعِ پرافتخارِ سرزمین‌مان، هیچ‌کدام را نبوسیده‌ام بگذارم کنار.

[قبل از هر چیز باید تاکید کنم دو علتی که در این‌جا اشاره شده، جدا از علتِ دیگری است که شاید از هر دو علت اثرگذارتر باشد، و آن پیچیده‌‌نویسی، دشوار نویسی یا مغلق نویسی است. گاهی این کار بر اساس عادت و یادگیری‌های قبلی انجام می‌شود و گاهی عمدا برای اظهار فضل و برتری، خودنمایی، و تحقیر مخاطبان انجام می‌شود، (چه در نوشتن یا صحبت کردن). طبعا این کار، در هر دو حال، انتقال پیام را سخت می‌کند و خواننده را از خواندن بقیه‌ی متن ناامید. نتیجه این که اگر خواننده‌‌ی فرضی با چند تجربه‌ی این‌طوری روبرو بشود، قید کتاب‌خوانی را می‌زند و کم‌کم می‌رود به سمت قهر با کتاب، و در نهایت جمعِ این مخاطبانِ فراری می‌‌شوند یک ملت یا بخش بزرگی از آن که بی‌سوادِ واقعی اند، هر چند که بتوانند کاغذی اداری یا نامه‌ای یا نوشته‌های شبکه‌های مجازی را بخوانند.]
==================

الان داشتم کتاب مستطابی را می‌خواندم به‌اسمِ “کی ‌بود کی ‌بود؟” با ترجمه‌ی خوبِ سما قرایی از مجموعه‌ی بسیار حیاتی، ارزشمند و ماندگارِ “تجربه و هنرِ زندگی” با سردبیریِ خشایار دیهیمی و به همتِ نشرِ وزینِ گمان.
بد نیست از این کتاب بگویم: موضوع خیلی خیلی بکر و دست‌نخورده است. خیلی جدی و حیاتی. نویسنده به بهترین شکلی به آن پرداخته، موعظه نکرده، و پر است از استناد به پژوهش‌های علمی. کتاب در باره‌ی تلاشِ همیشگیِ بشر در توجیه همه‌ی اعمالِ خود است و فجایعی که این توجیه‌ها به بار می‌آورند.

                                                                     کی بود کی بود؟ من نبودم!

مترجم در بیشترِ جاها آن‌چنان خوب و ماهرانه ترجمه کرده‌است که به او غِبطه می‌خورم؛ بارها در موقع خواندنِ کتاب با صدای بلند به او آفرین گفته‌ام، در حاشیه‌ی صفحات، چندبار تحسین کرده‌ام کارش را (مثلا در حاشیه‌ی این تعبیرِ او که نوشته: کور شوم اگر دروغ بگویم). دبیرِ مجموعه خشایار دیهیمی است که به‌خودیِ خود برای این کشور ذخیره‌ی فرهنگی است. هم خوب کار کرده‌است و هم کارِ خوب کرده است.

متن خیلی روان است و من هم، با نویسنده به خوبی جلو می‌روم. اما با همه‌ی این احوال، در بعضی جاها، مجبور می‌شوم برگردم و یک سطر، یک جمله یا عبارتی را دوباره بخوانم. چرا؟ مثلا: “دعوا بر سر اینکه مثلاً چه کسی در سس سالاد را نگذاشته”

چون در همان جاها، نداشتنِ “کسره‌ی اضافه”، “علامتِ سکون یا وقف”، “یاء بَدَل از همزه” و “اِعراب‌های‌ رویِ کلمات” باعث می‌شوند کلمات را اشتباه بخوانم، بعد متوجه بشوم که نامفهوم است و بعد دوباره کلمه‌ها را با این نشانه‌هایی که گفتم بخوانم (یعنی نحوه‌ی خواندن را عوض کنم) تا معنای درستِ جمله را بفهمم و راضی بشوم که درست خوانده‌ام. در بعضی مواردِ ضمیرهای متصل وقتی که بدونِ نیم‌فاصله، به کلمه چسبیده‌اند، شکل تازه‌ای را ساخته‌اند که برای من هم خواندن‌شان سخت بوده و مجبور شده‌ام دوباره بخوانمِ‌شان. (فکر کنید که همین کلمه‌‌ی آخر را بنویسیم: بخوانمشان. برای من هم کمی ناآشنا می‌شود. من خودم ممکن است دراولین برخورد به این صورت بخوانم: بخوانَمْشان؛ به‌جای بخوانمِ‌شان. ). این وضع باعثِ کندخوانی و خسته‌شدن خواننده‌ی حتی پرسواد می‌شود.

فکر می‌کنم ایرادِ این دوباره خوانی و کند‌خوانی، به مغزِ من یا به “نم‌کشیده‌گیِ سوادِ” من مربوط نمی‌شود، بلکه به خطِ فارسی ربط دارد.

بعضی‌ها هم در این موارد اصلا متوجه نامفهوم بودن یا اشتباه خواندن نمی‌شوند و متن را اشتباه می‌خوانند و اشتباه می‌فهمند. یعنی بدفهمی هم به عیبِ قبلی اضافه می‌شود. بعد از بدفهمی، تعارض معنایی در کل پاراگراف یا متن پیش می‌آید. خودِ این هم باعث شک و تردیدِ خواننده می‌شود که باز هم به سراغ خواندنِ کتابی برود یا نه.
خطِ فارسی ایراد‌هایی دارد. اما این ایرادی که الان به آن اشاره شد، شاید یکی از مهم‌ترینِ آن‌ها باشد، چرا که تاثیرِ مهمی در بی‌سوادیِ عمومی دارد.

وقتی شمای خواننده مجبور بشوی شک کنی به معنای آن‌چه که خوانده‌ای، و برگردی به اول جمله، این یعنی کندخوانی.
وقتی شما لغتِ نا‌آشنا ببینی (مثل بعضی چسبیده‌نویسی‌ها و استفاده نکردن از نیم‌فاصله) و باز هم شک کنی که تلفظِ این کلمه چیست، باز هم کندخوانی اتفاق می‌اُفتد.

مطالعه، به‌شدت به جهلِ شما آسیب می‌زند!

خُب، این کُند‌خوانی‌ها چه تاثیری می‌گذارد؟
طبیعی است که دو تاثیرش، برداشتِ سخت بودنِ متن در ذهن خواننده است و در بعضی موارد، تحمیلِ حسِ تحقیرآمیزِ بی‌سوادی یا کم‌سوادی به او.

بعد از آن، چه پیش می‌آید؟ معلوم است. کتاب کنار گذاشته می‌شود (البته اگر کتابِ درسی یا حرفه‌ای نباشد، و یا اجبارِ دیگری در خواندن‌اش با دنده‌کمک و دو دیفرانسیل نباشد.)

در حالتی که بدخوانی پیش می‌آید و بعد از آن هم، تعارض معنایی، می‌بینیم که، در آخرِ کار، خواننده مشکوک می‌شود به متن. بی‌اعتماد می‌شود و لذت نمی‌برد از خواندن‌اش. نتیجه‌ی نهایی باز هم فرار از مطالعه خواهد بود.

به این شکل است که شیوه‌ی خط فارسی، وسیله‌ای می‌شود برای فراری دادن هر چه بیشترِ مردم فراری از خواندن و مطالعه. مردمی که ابر و باد و مه و خورشید و فلک و رسانه‌های مختلف الکترونیکی (حکومتی، ضد حکومتی، غیر حکومتی، مهمل، غیرمهمل، زرد و غیرِ زرد، شبکه‌های مجازی و …) دست به دست هم داده‌اند، وقت‌ و علاقه‌اش را می‌گیرند و نهایتاً جنس کم کیفیت یا بی‌کیفیت یا مزخرفی را (در مقایسه با کیفیت وعمق کتاب‌خوانی) به او قالب ‌می‌کنند.

خُب! چاره چیست؟
همان‌طور که داریوش آشوری و موافقان‌اش ( این‌جا و این‌‌جا ) می‌گویند باید حتما کسره‌ی اضافه را در همه‌ی موارد در نوشتن رعایت کرد، حتی در مواردی که خیال می‌کنیم، خطرِ بدخوانی و کند‌خوانی ندارد.

اما من خودم بیشتر از این انجام می‌دهم:
نه تنها کسره‌ی اضافه را می‌گذارم، بلکه همه‌ی اِعراب‌هایی که به حروف حرکت می‌‌دهند و کلمه را خواناتر می‌‌کنند و نوسوادان را قادر می‌کنند تا بدون ترس نوشته را بخوانند، می‌گذارم، هر قدر هم که زحمت داشته‌باشد. در عوض خواننده، بدون شک کردن، کلمه‌های تازه‌ای یاد می‌گیرد که ممکن است شنید‌ه‌باشد، اما نخوانده‌باشد یا اصلا ممکن است نشنیده و نخوانده‌باشد.

تازه! جدانویسی هم می‌کنم تا حد ممکن. ضمیرهای متصل را به شکلی می‌نویسم که به خود کلمه نچسبند و با نیم‌فاصله جدا شوند. از نیم‌فاصله‌ی عزیز به شدت استفاده می‌کنم تا کلمات شکل اولیه‌ی خودشان را از دست ندهند.
مثلا “ترتیبشان” می شود: “ترتیب‌شان”. به نظر شما، خواندن دومی راحت تر نیست؟

با این کار شاید فقط یکی از سنگ‌های بزرگِ در سرِ راهِ سواددار شدنِ این ملت  برداشته بشود (البته سواد به تعریف یونسکو  این‌جا و این‌جا , و این‌جا ). هنوز چندین و چند سنگِ بزرگِ دیگر باقی می‌مانند، چون ابر و باد و مه و خورشید و فلک هنوز در کارند، کاری کارستان!

اما همین یک سنگ هم غنیمت است و یک گام به پیش!

و البته که کتابِ خوب باید خواند، همان کتابِ خوب را هم, باید خوب خواند و از همه مهم‌تر, نکاتِ خوبِ کتاب‌های خوب را باید به‌خوبی به‌عمل هم درآورد، وگرنه به قولِ “توپامارو”ها :

“کلام تفرقه می‌اندازد، اما عمل متحد می‌کند!”

البته اشکالِ بالا هم‌قدِ اشکالِ بزرگ دیگری است به اسمِ استفاده از “زبانِ نوشتاری” که با “زبانِ گفتاری” و “زبانِ تداول” به اندازه‌ی زمین تا آسمان فاصله دارد، زبانی که آن‌هم عاملِ بی‌سوادیِ عمومی است، زبانی که باعثِ بی‌اعتمادی و دوری از هر چه متنِ مکتوب است. نویسنده‌‌ها به محض این که قلم (یا کی‌بورد) به دست می‌گیرند، آدمِ دیگری می‌شوند، آدمِ عصا قورت داده‌ای که به‌جایِ “می‌کنند” می‌نویسند “می‌نمایند”، به‌جایِ “چون” می‌نویسند “زیرا”، یا “بسیار” به جای “خیلی” و هزارها نمونه‌ی دیگر که خواننده‌ی معمولی را از خواندن زده می‌کند و یا حتی متنفر. حتما شنیده‌اید که کسی به کسی می‌گوید: “این‌قدر کتابی حرف نزن”، “این‌قدر برای ما قمپُز در نکن که سواد داری” و … . این تعبیر‌ها همه مربوط به دوریِ زبان نوشتار از زبانِ گفتار یا تداول است. تداول یعنی آن‌چه که بین مردم عادی، با لحنِ محترمانه رایج است و البته که با زبان لاتی یا زبانِ شکسته‌ی روزانه‌‌ی همه‌ی ما فرق دارد، اما به فهم همه نزدیک‌تر است. مثلِ “چرا این کار را می‌کنی؟” به‌جای “به‌چه علت این کار را می‌کنی؟”، و “واسه چی این‌ کارو داری می‌کنی؟”. زبانِ نوشتاریِ دور از زبانِ گفتاری و زبانِ گفتاری، علت بزرگ دیگری است در دوری یا تنفرِ عمومِ مردم از کتاب‌خوانی و متنِ مکتوب، مخصوصاً که این متنِ مکتوب مربوط به قانون و قانون‌بازان و قانون‌سازان باشد.

شاید بعضی وقت‌ها متوجه شده باشید که وسیله یا دارو یا خوراکیِ جدیدی را می‌خواهید استفاده بکنید، یا بلیتِ قطار می‌گیرید. در همه‌ی این موارد، ممکن است توضیحاتی همراه با آن اجناس یا در پشت بلیت نوشته باشند که خیلی خیلی مهم باشند و منافع یا سلامتیِ شما را تضمین کنند. اما آن‌ها را نمی‌خوانیم و موقعی متوجه آن‌ موارد می‌شویم که کار از کار گذشته است و دستگاه یا مواد خوراکی خراب شده‌ است یا خسارتی از بابتِ ندانستن مقرراتِ بلیتِ قطار به ما رسیده است. این یعنی بی‌اعتمادی به متنِ مکتوب که نکته‌ای است نهادینه‌شده در مغز و جانِ ما، این یعنی بی‌سوادیِ ملی، این یعنی متنفر بودن از هرچه مقرراتی که بعضی وقت‌ها ممکن است به نفع‌مان باشند. البته در موردِ قوانین و مقرراتِ قانونی، نکته‌ی دیگری هم در حالِ کار است و آن بی‌اعتمادی به صادر‌کننده‌ی آن مقررات، یعنی بی‌اعتمادی به کلِ یک سیستم و هر چه که آن سیستم مکتوب می‌کند. این بی‌اعتمادیِ عمومی باید در فرصت‌های دیگری زیرِ ذره‌بین برود. این‌جا فقط زبانِ نوشتار بود که زیر ذره‌بین رفت.


آیا سانسورِ کلام، اصلاً می‌تواند توجیهی داشته‌باشد؟

=================================
برای اشتراک در سایت و کانال گاه فرست، لطفا کلیک کنید.

4 پاسخ

  1. درود بر شما
    از نوشتار زیبای شما استفاده کردم و این عکس فوق العاده و پر معنا را ک مطالعه ب جهل شما آسیب میزند را برای سایر دوستانم ارسال کردم.

    1. جناب آقای زربند گرامی,
      از ابراز نظر و حسن نظرتون خیلی خیلی ممنونم.
      خوشحالم که اوون عکس رو همرسانی کردید.

      امیدوارم که این نوشته ی کوتاه, مفید واقع بشه.
      عوامل لاکتابی ما یکی دو تا نیستند. اما اگه همین یه عامل هم رفع بشه، شاید کمکی به بالابردن سواد ما بکنه.

      ممنون از توجه تون و سر زدن به این نوشته ها.

      با احترام , کمترین.

  2. این موضوع که بهش اشاره کردید که بسیار حیاتیه. در کنارش به نظرم شاید گسترش کارکرد ویرگول و نقطه‌ویرگول هم خیلی تأثیرگذار خواهد بود. به نظرم زبان فارسی یه زبانیه که مکث‌های متعددی داره در زمان خواندن و به خصوص اگر مترجم یکم ورزیده نباشه و بخواد هی جمله‌ها رو مشابه زبان انگلیسی یا آلمانی، طولانی ترجمه کنه، برای خوندن ترجمه مشکل پیش خواهد اومد.

    دم شما گرم و قلم‌تون هم پایا.

    1. سلام دوست گرامی،
      ممنونم از توجه و اعتنای تون.
      سپاس پر شمار!
      سلامت باشید, لطف دارید.

      بله. این دو ابزار خیلی به ما کمک می کنند, چه مترجم باشیم یا نویسنده
      خودِ من، موقعِ بازخوانیِ نوشته های خودم درگیر مشکلِ فهم ِ نوشته ی خودم می شم, چه رسد به خواننده ی بی خبر از منظور من.
      بعد می بینم با همین دو ابزار کار همه راه می افته.

      باز هم متشکرم
      با احترام, کمترین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.