چندی پیش از زبان یک متفکرِ بزرگوار این عبارت را شنیدم که با افتخار میگفت:
“کتاب که منتشر شد، خیلی نقد شد. من “یه گونی نقد” جمع کردم. برای من اینها مهم نیستند. نکته در این جا است که من میخواستم فلان مسئله را در جامعه مطرح کنم و با این کتابام این کار را انجام دادم. گوشم بدهکار این حرفها نبود.”
و به این ترتیب است که متفکرِ ما همهی آن نقدها را لایق چپاندن در گونی دانسته و فقط طالب گوش مفت بوده.
همین و بس.
نکتهی مهم در اینجا بود که موضوعِ کتابْ بررسی، نقد و کشف مانعهای توسعه در ایران بود.
عبارت “یه گونی نقد” چه دلالتهای صریح و پوشیدهای با خود دارد؟
مسئله این است.
یکی از چندین ده مسئلهی حیاتی این ملت همین است که تعجب میکنیم –با این خصوصیاتِ مشترکی که اکثرِ صاحبانِ فکر دارند- چرا چرخهی استبداد-فروپاشی-استبداد برایمان تکرار میشود و تکرار.
متفکری نظری دارد. برای رسیدن به این نظر یک دقیقه تا یک قرن تجربه و کتاب و زندگی را پشتوانهی کار اش میکند تا بتواند آن را به شکل ساختارمند به گوش علاقهمندانِ بحث برساند.
حالا بهنظرش میرسد که بحث را رسانده. اما از این به بعد فقط خوشحال میشود که حرفاش را زده و گوشهایی پیدا کرده که حرف را بشنوند. از این پس، در برابر آن گوشها هیچ حس مسئولیتی لازم ندارد. مهم نیست که اشتباه یا اشتباههایی کرده باشد یا نه؛ مهم نیست که یاوههایی احتمالی سروده باشد یا نه؛ مهم نیست که گوش بعضیها را خراشیده باشد یا نه؛ مهم نیست که بیسند و مدرک حرف زده باشد یا نه؛ مهم نیست که … .
مهمْ حرف برای حرف است یا پیداکردن گوشِ مفت!
آیا این نوع برخورد با مخاطبان نمیتواند خودِ آن متفکر را به مانعِ توسعه (شکوفایی) ملی تبدیل کند؛ متفکری که خود را ناظر و مشرف و منتقد به واماندگیِ ملی میشناسد و معرفی میکند. آیا او با این برخوردِ خود یک مانعِ عینی و عملی و واقعی در برابر توسعه نیست؟
مگر میشود فقط دهان باز کرد و گفت و گفت و گفت، اما هیچ نشنید؟ حتی اگر منتقدان یاوه هم گفته باشند؟
ممکن است نتیجه بگیری که بهتر است در برابر بحثهایی که بهنظر تو یاوه است سکوت کنی (که بعید است تمام نقدهای وارده به یک عمل یا نظرْ بهکلی یاوه باشند). طبعا نمیتوانی نخوانده و ندیده کنارشان بگذاری. باید آنها را بررسی و آزمایش و وزن کنی و بعد اگر خواستی، سکوت در پیش بگیری. اما آیا جای نقد، هر قدر هم که (اکثریتشان) یاوه باشد، در گونی است تا آن را شبانه کنار سطل زبالهی محله بگذاری یا به وانتِ ضایعاتی بفروشی؟ یا اینکه جای آن در دمِ دستترین قفسهی کتابهایت است تا همراه با تشکر و سپاس از اعتنایشان، به تمام یا بخشی از آنها فکر کنی، در حاشیهشان پاسخ بنویسی یا نقدها و پاسخِ آنها را همراه با تشکر و فروتنی منتشر کنی؟
آیا “در گونی کردن نقد” جایی برای افتخارکردن هم دارد؟
آیا این کار با مدارا نسبتی دارد؟
با دمکراسیای که مُدام طالبِ آن هستیم رابطهای دارد؟
آیا با کمک به رشد اندیشه نسبتی دارد؟
با دیکتاتوریای که ظاهرا همهساعته از آن ابراز تنفر میکنیم و آرزوی رهایی از آن را داریم چه رابطهای دارد؟
و با فرهنگی که ۵۰ سال پیش بهجای استفاده از کلمهی نقد، از اصطلاح “ردّیه” استفاده میکرد چه فرقی دارد؟
این اندیشمند در کدام فضا و جامعهای دارد نفس میکشد که به او اجازهی افتخار کردن به این کار را هم میدهد و از بابت همین کار اش هم از طرفِ بعضی آدمهای اهل بحث و فحص و تحقیق و ناراضی از اوضاع تقدیر میشود؟ یا آن را میبینند و صدایشان در نمیآید، چون بزرگان و سرامدان را نقد نمیتوان کرد؟
مگر قرار نبوده که او به موانعِ رشد بپردازد؟ چه مانع بزرگتری از بیتوجهی به نقد دیگران میتوان برای رشد نظریهها تصور کرد؟ مگر نظریهها جز در فضای تبادل و تضارب میتوانند رشد کنند و به مردم کمک کنند؟
نقد نکردنِ سرامدان، نتایج تلخی را در جامعهی ما به بار آورده است. نقدِ سرامدان شجاعت میطلبد و این شجاعت کمیاب است. اما آیا ما به آن نیازمندتران نیستیم؟ آیا همین نقدناشدگی و نقدناپذیری و ابطالناپذیری نبوده که عامل تداوم دیکتاتوری، چه در لباس حاکم یا محکوم، شده؟
برای اشتراک در همین سایت، کانال گاه فرست و کانال آهستگیْ لطفا کلیک کنید
برای دانلود کتابها لطفا همینجا را کلیک کنید
در سال ۱۳۶۰ کسی در جایی با ارجاعی درون دینی (از نامهی علی بن ابیطالب به مالک اشتر) نقدی داشت کوبنده به بزرگترین شخصیتِ کشور. شنونده که در آمریکا هم درس خوانده بود، بهجای شنیدنِ محتوای نقد و استفاده از ترازوی عقلِ خود، این پاسخ را به آن کس میدهد: “ببینم! تو (توی آدم کوچولو) فکر میکنی که فلانی کمتر از تو میفهمد و این حرفا رو یادش رفته یا نشنیده؟ اگه خبری (ایراد و اشکالی) باشه، قبل از همه خود ایشون دست به اقدام میزنه”
باز هم در همین روزهای فعلی، کسی دیگر به گزارهای در بارهی فلان نظریهی اجتماعی نقدی میکند. میشنود که: “فکر میکنی فلانی یا فلانی یا فلانی از این پدیدهها خبر نداشتن که از بهمان نظریه دفاع میکردن؟”
دانلود کتابها، اشتراک در همین سایت و کانالهای گاه فرست و آهستگی سادگی، و گروه مدرسه محوری / مدرسه زدایی |
پس از ۴۰ سال میبینی که همان روش فکری دیکتاتورزا دارد تکرار میشود، اما حالا با شکل و قیافهی مدرنتر و شیکتر، اما از همان جنس.
به قولی: جرات اندیشیدن و پرسش داشته باش (کانت در “روشنگری چیست؟”)
در این موارد، برخوردِ معمولِ منتقدْ مرعوب شدن و دهان بستن است و تمام شدن نقد و بحث و پیشرَوی.
به این کار میگویند مغلطهی “ارعابِ مخاطب!” همان که جلوی هر گونه پیشرفتِ فکری و شکوفایی و توسعه را میگیرد: مگر تو از ارسطو باسوادتری؟ مگر تو از شاملو شعر را بهتر میفهمی؟ مگر تو … ؟
میدانیم که بیتوجهی به خوشآمد یا بدآمد دیگران در جاهایی میتواند –و باید که– فضیلت بهحساب بیاید.
اما در فضای علمی و بحث و فحص نظریهها، آیا بیتوجهی به نقدْ یک رذیلتِ اخلاقی و در عینحال روششناسانه بهحساب نمیآید؟ هر چندکه تو عاشق نظریهای باشی که عمری را صرف تحقیق و تدوین و جمعبندیاش کرده باشی و بخواهی بیخبران را از آن باخبر کنی؟
هر کاشفی عاشق کشف خود است. حتی ممکن است فکر کند این کشف دنیا را کنفیکون میکند. ممکن است فکر کند نظرش هیج عیب و نقصی ندارد. این حسْ ایراد شدیدی ندارد. اما اگر نظر منتشر شد چه؟ نباید مشتاقانه منتظر انواع چهارگانهی اعتنا و توجه ( توجه مثبت نامشروط، توجه مثبت مشروط، توجه منفی نامشروط و توجه منفیِ مشروط) بود؟
آدم نگران میشود. نگران اینکه در قلههای جماعتِ اهل بحثوفحص –جماعتی که مدعی اند و ناراضی از بازارشکنیِ خزف (خرمهره) در برابر لعل، و میخواهند طرحهایی نو به جای طرحهای کهن دراندازند– کسانی حضور دارند که خود ناقض خود اند. حرف برای حرف، نه برای تغییر (اول تغییرِ خود و بعد تغییر جهانِ بیرونِ خود).
زندهیاد شاهرخ مسکوب (در کتاب پر اشک چشمِ “روزها در راه”) از سخنرانیهای ۴ نفر از قلهنشینهای اهل سوات در سالهای حدود ۷۰ در خارج (در لندن، پاریس، برکلی و …) یاد میکند. همهشان به تصریح یا تلویح میگویند که من در قله ام. پایینتریها را تحقیر میکنند و یا اصلا میگویند کسی جز من در این عرصه وجود ندارد.
جمعبندیِ مسکوب این است که این جماعت، عدهای خودشیفته، منجمد در اعماق زمین و جدامانده از تحولات دنیای مدرن اند. انگار نه انگار که دورانهایی به اسم روشنگری (روشنبینی) یا مدرن آمدهاند و انبوهی از نقدهای محکم به نظریههای پیشین باعثِ تکمیل و تکاملِ نظرات بدیهیگرفتهشدهی این دورانها شدهاند.
اهل بحثوفحص باید چگونه باشد تا بتواند حداقل برای زندگیِ شخصیِ خود مفید باشد، زندگیِ اجتماعی پیشکشاش!
پرسش این است.
برای دیدن یک نمونه پاسخ ادعایی به این سوال، نک: https://ghkeshani.com/humilityandlearning/
و برای اشاراتِ متعددی در بارهی توسعه: جستجوی اصطلاحِ “توسعه” در همان سایت بالا.
یک توضیح مهم:
اهل بحثوفحص و ایدهپردازان را در اینجا بهجای روشنفکر بهطور کلی، روشنفکر حوزهی عمومی، اهل دانشگاه، اهل اندیشهی وابسته یا بیطرف یا مستقل یا ناراضی، اهل سوات، اهل مدرک، اهل “حرف برای حرف” و … میآورم تا دعوایی دیگر راه نیفتد. بیشتر همهی اینان، اکثراّ با ایدهها و نظریهها سروکار دارند.
اینیاتسیو سیلونه بهشدت به این جماعت بدبین بود و میگفت تجلی بدترین رذیلتهای انسانی را در رقابتهای اینها با هم میبینی، چون اکثرا اثری از عمل یا کار یدی در زندگیشان نیست و بیشتر به کلام مشغول اند (نمونهاش: این همه دستهبندیهای پنهان و دعواهای هنرمندان و دانشگاهیان و شاعران و … در برابر هم).
زاپاتیستاها هم میگویند: عمل متحد میکند، کلام تفرقه میاندازد!
(خاطرهی تلخِ غلامعلی کشانی، ۲۰ فروردین ۱۴۰۲)
پینوشت:
۱- پیچیدهسازیِ بهجای سادهگویی، و سادهگویی و کلیگویی و نامستندگویی بهجای دقیقگویی و پیچیدهگویی به وقتِ خود یک رذیلتِ دیگر ایدهپردازان است. گاهی اوقات بعد از یکساعت حرف زدن، مخاطبِ مرعوب در نارسایی میزانِ فهم و ادراکِ خود شک میکند و میبیند چیزی نفهمیده. غافل از آنکه گویندهی فاضلْ فقط مشغولِ فضلفروشی و مغلقگویی و پیچیدهسازیِ بیجهت برای عرضهی خود بهعنوانِ کالایی گرانقیمت بوده و نه بیشتر. معلوم است که از این اجاقهای ظاهرا داغْ قرار نیست آبی برای دیگران و برای ملت گرم بشود. فقط حرف برای حرف. اما نمونههایی از کلامِ ساده که به سادهگی در عمقِ جانِ یک ملت نفوذ میکند و دورانساز میشود، گلستانِ سعدی و رسالههای کوتاه و سادهی عقلِ سلیم (تامس پِیْن) و نافرمانیِ مدنی (هنری دیوید ثورو) و رمانِ کوچکِ قلعهی حیوانات (جرج اورول) اند؛ نوشتههایی که تا امروز و فردا هم میتوانند اثربخشیِ خود را حفظ کنند، در همانحالی که سادهگیِ خود را هم به مترجم تحمیل میکنند.
سادهگویی و سادهنویسی، جدا از فضیلت، هنر هم هستند، هنری که کمتر کسانی میتوانند در آن به میدان بیایند.
این هم از یک دشمنِ دیگرِ توسعه که در لفاظیهای اقتصادی و سیاسی و اجتماعیِ توسعه اصلا مطرح نمیشود.
۲- کسی میگفت، خوشبختانه سرزمینِ پرگهرِ، اما غیرِ فاشیستی و غیرنژادپرستِ، ما ۸۵ میلیون جراح مغز دارد، اما متاسفانه تیغ جراحی ندارند.
این همهچیزدانیِ و قطعیدانیِ باورها و آموختههای سطحی و عمقی، و در بارهی همهچیز فورا نظر دادن هم مانعی دیگر برای توسعه است.
با نگاهی مفصلتر به انواعِ ویژگیهای انسانیِ بازدارندهی توسعه شاید متوجه بشویم که این سرزمین اصلا نیازی به دشمنِ خارجی و استبداد داخلیِ مانعِ توسعه ندارد و موتورِ توسعه با همین مانعها مطمئناً میتواند از کار بایستد.
ویراست دوم، ۱۸ مهر ۱۴۰۲