اگر روزگار صاحبی داشت!

مرگ او زندگیِ دومِ او بود که گردید آغاز
شیشه‌ی عطری سربسته
افتاد و شکست!
همگان بو بردند
که چه چیزی را دادند از دست! (شفیعی کدکنی، به یادِ مریمِ میرزاخانی، تیر ماهِ ۱۳۹۶)

برای شنیدن “دخترِ جبر” در باره‌ی مریمِ میرزاخانی در پادکستِ رُخ این‌جا را می‌توانید کلیک کنید.
===========================

چند روز پیش بود که سخنانی ناب از پدرِ زنده‌یاد “مریم میرزاخانی” این دختر فروتن ایران‌زمین شنیدم که حیرت‌زده‌ام کرد (در اینجا ببینید). بیشتر پیگیر شدم و دیدم نخیر، حکایاتی را می‌گوید که از نگاه کمترین هم، برای‌شان “دیگ سینه‌ می‌زد جوش”! (در اینجا بخوانید).

صحبت‌هایش دو نکته‌ی خیلی اساسی داشت:
– از دختر من اسطوره نسازید که “اسطوره، دست نیافتنی است.” بگذارید الگویِ عملیِ صدها دختر و پسری شود که گنج‌های پنهان این سرزمین اند و حتی خیلی بهتر از او می‌توانند بدرخشند و نور افشانی کنند. (آدم یاد آنتوان سن اگزوپری، نویسنده‌ی شازده کوچولو می‌افتد در “زمین انسان‌ها” که می گفت: من دل‌نگران و دل‌واپسِ موتزارت‌های محکومی هستم که نشکفته کُشته و پرپر می‌شوند. فصلِ آخرِ کتاب، اوجی را در عرفان عملی نشان‌مان می‌دهد که فکر می‌کنم کمتر کسی از هموطنان مشهور به عرفان، به آن طرف‌ها سَرَک کشیده باشد. (بخش آخرِ زمین انسان‌ها، سروش حبیبی، نشر نیلوفر،در اینجا)

– اسم خیابانی را به نام کسی کردن چه فایده دارد؟ مگر اسم‌گذاری خیابان امیرکبیر، فرقی به حال این مردم کرد؟ چند تا امیرکبیر تولید کرد برای این ملت؟ اسم این دختر را به روی خیابانی نگذارید. ما راضی نیستیم.

این که پدر می‌گوید کودکان و نوجوانان و جوانانی درخشان‌‌تر از مریم وجود دارند که باید به آن ها رسیدگی کرد، عین واقع است و عین فروتنی.
این را بگذارید کنار آدم‌هایی که به شکلِ اتفاقی “بار خورده و به یه جایی رسیده‌اند”، و ببینید که چه الم شنگه‌ای و چه دکان‌هایی در کنار نام‌شان راه افتاده. این‌ها کم نیستند. با کمی دقت، تعداد قابل توجهی رو برای آسیب‌شناسیِ اجتماعیِ خودمون می شه پیدا کرد.

این حالت هنوز با کسایی که واقعا ستاره بوده‌‌اند و از اسم‌ و‌ رسم‌شون کسانی به نان و آبی رسیده اند و یا با کسانی که در زمینه‌ای چیزَکی بوده‌اند و از همان زمینه به نام و نانی رسیده‌اند فرق دارد.

مریم میرزا خانی، اگر وا می داد، به راحتی راحت الحلقوم رسانه‌های رسمی می‌شد؛ رسانه‌هایی که منتظرِ این‌جور خوراک‌‌هایند. اما وا نداد. انسانی بوده متعهد و نگذاشته که بازیچه بازی‌ها شود. نوجوانی و جوانی را که پشت سر گذاشت، راه خودش را سوا کرد. مسیرش، راهِ فروتنانه‌ی “معنا دهی به زندگی از راه کشف و دانستن” بود و در عین حال داشتن موضعی کاملا هوشمندانه و سیاسی که “سیاسی نشود!”

اما پدر بزرگوارش به حکمت بزرگی اشاره می‌کند:
چه بسیارند کودکانِ از مریم بالاتر که نشکفته، می‌پژمرند، در گوشه گوشه‌ی این خاک و این کره‌ی خاکی. می‌گوید بهتر است این‌ها را دریابیم که از دست نروند.
پدر در سخنانش، حتی گوشه‌ی چشمی هم به اولیاء محترم امور ندارد و روی سخن‌اش با مردم است که باید کمر همت ببندند به زنده‌کردن در گور روندگانِ قطعی: با رعایت احترام، اما قاطعانه به نماینده‌ی شورای شهر می‌گوید شما در  جایگاه قدرت‌اید و فعال مایشاء اید در کار اسم گذاری خیابانی به اسم میرزاخانی. اما ما به عنوان خانواده،‌ راضی نیستیم. ترجمه کلام‌اش این است: نمی‌خواهیم دکانی برایش درست شود و درست کنم،‌ برای کسی که حتی در زمان حضورش در ایران، خواسته بودند که خیابان به اسم‌اش کنند، برای کسی که موفقیت‌‌های جهانی‌اش را فروتنانه به خانواده خبر نمی‌داده و پدر از دهان دیگران می‌شنیده.

شگفتا!
درست‌اش این است که خیلی های دیگر را با این متر و سنجه‌ی ارزشمند مریم میرزاخانی مقایسه کنیم و قبل از همه، خودم وخودمان را.

به‌نظر می‌آید که مهم‌ترین کشفی که ما می‌توانیم در مورد این پدیده کنیم همین است که گفته شد: فروتنیِ یک عالِم. این که چندین جایزه برده، برای هیچ کدام ما نان و آب نمی‌شود، همان‌طور که خودش بی‌اعتنا بود به آن‌ها.
“وسیع بود و تنها و سر به زیر و سخت
و
از مصاحبت آفتاب می آمد.”*
ذهنی سربلند و دلی سر به زیر از آن دست، مشغول به کشفی که می‌گفت:
موقعی بیشترین لذت را می‌برم که مسئله‌ای را حل می‌کنم و حس می‌کنم الان دیگه بالای یک بلندی ایستاده‌ام و حالا دور و بر را بهتر از تاریکی‌های قبل می‌بینم. میدانِ دید ام بازتر از قبل شده. همین!

بزرگواری و تجلیِ درکِ عارفانه در او چنان بوده که به بازتاب‌های کارش بر روی دیگران (شهرت)، فکر نمی‌کرده. این نوع سلوک، سعه‌ی صدری می‌خواهد کمیاب و دلِ گشادی می‌طلبد که خیلی‌ها حرف‌اش را می‌زنند و کتاب‌اش را می‌نویسند و کتاب‌اش را می‌خوانند و لقلقه‌اش می‌کنند، اما اثری از آن در خود ندارند (در اینجا  و  اینجا ببینید.)

خُب! پدر می‌‌گفت،‌ به کسانی برسید که امکانات می‌خواهند تا بشکفند. همه، پدری مثل من ندارند. شما پدرشان باشید. کسانی که مادری مثل مادر مریم ندارند، شما مادرشان باشید تا پژمرده نشوند.

میرزاخانی در خانواده‌ای بزرگ شد که  امکان داشتند برای لحظات و آینده‌ی فرزندشان تامل کنند و چه خووب!

این کلمات را که می‌شنیدم و می‌‌خواندم یاد آدم‌هایی می‌افتادم که در کودکی و نوجوانی و جوانی دیده بودم در محله‌ی زندگی.
کارگر رسمیِ بی‌‌دستمزد مغازه‌ی پدر بودم. کاسب جماعت دوران سابق (۴۰ – ۵۰ سال پیش)، با پرسوناژهای ثابتی در محله روبرو می‌شد که همگی با هم، محله را می‌ساختند.

از میان‌شان حسین مگسی (حسین مَشْتَلی = مشهدی علی) بود و منوچهر…
42 سال پیش، در کتابخانه‌ی مسجد داشتیم برای بچه‌هایی که جمع کرده بودیم کتاب می‌خواندیم: ماهی سیاه کوچولو. انتظار این بود که در موقع پرسش و پاسخ، همه با ماهی سیاه همدلی نشان بدهند و راه او را انتخاب کنند. نوبت به حسین رسید که وضع مالی و خانوادگیِ خیلی سختی داشت نسبت به همه‌ی بچه‌ها.

پرسیدیم خُب حسین جان نظرت چیه؟
حسین گفت: ماهی سیاه خیلی بیخود کرده که کار و زندگی‌اش رو ول کرده و دنبال چیزای دیگه راه افتاده. باید به کار خودش می‌چسبید و از این چیزای بی ربط نمی‌بافت.
حسین کم کم بزرگ تر شد، و بعدها اولین استندآپ کامدی‌هایی را سرِپا و در خیابان و برای بچه‌های محل اجرا کرد که هرگز یادم نمی‌رود. آن‌چنان برای هر کسی در محله، فایل تقلید رفتار و گفتار درست کرده بود و اجرا می‌کرد که آدم مات و حیران می‌ماند که این دیگه چه اعجوبه ایه!
منتقد هنرمندی خودجوش که همان موقع‌ها هم دلنگران‌اش بودم که سرنوشت او، حداکثر چه خواهد شد.

منوچهر… هم از این قیاس بود. درست مثل برنامه‌های آهنگ درخواستی، منوچهر را دعوت می‌کردیم تا برای‌مان از فلانی و بعد فلانی بگوید و لحظات‌مان را خوش کند. و منوچهر هم یک نفس، از کار نمی‌ایستاد.

این نمونه هم (در اینجا ببینید)، ‌البته فارغ از بد‌آموزی‌های مضمونی‌اش و دوری از آن‌ها، نشان‌دهنده‌ی خلاقیت، قدرت استنباط اجتماعی و ترجمه‌ی آن به مهارتی است که همه‌ی مان در مراسم مداحی دیده‌ایم؛ عناصری که او را هم‌-قواره‌ی آدمی بسیار تیزهوش و هنرمندی آفرینشگر نشان می‌دهد.

همان حسین مگسی، برادری نازنین داشت سه سالی بزرگتر و اسمش مَمّد. خیلی بیشتر از حسین دوستش داشتم. اول صبح روز اول مهر بود، چهل و یک سال پیش. بچه‌ها داشتند می‌رفتند مدرسه. یک دفعه متوجه ممد شدم که سر به دیوار گذاشته و خیلی غریبانه گریه می کند (بی مادر بود). مشتعلیِ خدابیامرز نمی‌توانست بفرستدش مدرسه. گفته بود برو کار کن. ۱۰ سال بیشتر نداشت، با هوشی سرشار و عاشق مطالعه. سرنوشت او این شد که در سی سالگی‌اش بدلیل بی‌کسیِ ناشی از افسردگیِ درمان نشده از دوران کودکی، بی سر و صدا مُرد.

از این نمونه‌ها کم ندیدم و کم هم نمی‌بینم!
از لیلایی بگویم که هنوز ۵ ساله بود و وقتی که از یک تب دوساعته مرد، ۸ ساله. در دهِ پدربزرگ‌ام می‌دیدم‌اش، دختر نازنینِ مّشِی قُروَلی (مشهدی قربان‌علی). زبان مادری‌اش ترکی بود و تنها کسی که فارسی حرف می‌زد، من بودم که مهمانی گذری بودم. اوجِ قدرت یادگیریِ زبان را با حیرت در او متوجه شدم، وقتی که می‌دیدم با من سعی می‌کند فارسی حرف بزند و چه خوب هم! درجا یادگرفته بود و استنتاج ذهنی و تعمیم دهیِ فوری اش، او را به پیش بینی و ابداع در زبان بیگانه هدایت می‌کرد، و گاهی چه شیرین و خنده دار!
یعنی فقط از یک نفر و با حشر و نشرهایی خیلی کوتاه مدت، خیلی کوتاه!
همان موقع‌ها در فکر بودم که آیا شدنی است او را به تهران بیاورم و بزرگ کنم. آیا خانواده‌اش راضی می‌شود؟ از خودش که اوج “شوقِ آموختن” و جسارت و شجاعتِ مثبت بود، خیالم راحت بود.

بعد از آن که  یک باره شنیدم از تشنج تبی چند ساعته مرده،‌ همیشه و همیشه به یاد مصرع‌هایی همدلانه می‌افتم که می‌گوید:

باید جوادیه بر پل بنا شود،

پل!

این شانه های ما.

باید که رنج را بشناسیم،

وقتی که دختر رحمان،

با یک تب دو ساعته می میرد.

بله! این شانه‌های ماست که باید بارها را به مقصد برساند.

بد نیست کمی فکر کنیم در این کره‌ی خاک و البته در سرزمینی که حتماً “خاک و سنگ‌اش بهتر از زر است!” و البته که “پر در و گوهر است!”، چند انسان شریف در هر ۱۰هزار نفر، بخشی از هستیِ رایگان‌یافته‌شان را، بعنوان وظیفه‌ی قطعی، صرف پدری و مادری برای این بی‌صاحبانِ روزگاران در این روزگارانِ بی‌صاحب کرده‌اند؟ چند نفر شریف‌تر بیشتر هستی‌شان را؟ و چند نفر بسیار شریف تر، همه‌ی هستیِ‌شان را برای کاری گذاشته‌اند که تا دنیا دنیاست، بر گردن تک تک ماست، مگر این‌که مشکل کاملا برطرف شود!

البته که رایگان بخشیِ داده‌های هستی و رفع ریشه‌ایِ شرّ، فقط با اعتنا و نوازش واقعیِ روحی-روانی یا با پول نقد انجام نمی‌شود؛ مهم هزینه کردن خردمندانه و حساب‌شده‌ی اعتنا و وقت و عمر و امکانات و داشته‌های‌مان است، با استفاده از تجربه‌های جهانی و ملی و محلی.

هزاران راه دارد، به تعداد راه‌های آسمان‌ها!

کافی است هوشمندانه به دور و برمان و کمی دورتر نگاه کنیم و یله نباشیم.
و تا دیر نشده، تاملی و … بالازدنِ آستینی از خودمان! 

===============
* سهراب سپهری

برای اطلاعِ بیشتر از مریمِ میرزاخانی کلیک کنید:
این‌جا

این‌جا

و این‌‌جا

 

می‌‌‌توانید مشترک مطالب سایت شوید، با دادن یک ایمیل در زیر.
آدرس کانال تلگرام: t.me/GahFerestGhKeshani
پروفایل در کاوچ سرفینگ: couchsurfing.com/keshani
نظرگاه در زیر است.

7 پاسخ

  1. متشکرم که به ما تلنگر میزنید. آنقدر اسیر روزمرگیهای کوفتی زندگی شدیم که یادمان رفته عشق ورزیدن باید روز مرگی باشد. امشب که این مطلب را خواندم مهمان ۱۲ساله ای دارم که فردا به جای رفتن به کلاسهای تابستانی باید ۷ صبح به سر کار برود.و از این دست بچه ها کم ندیدم…داستان شما مرا به فکر فرو برد…دلگرم باشید که برایمان مینویسید.حتی اگر یک نفر هم بفهمد شما برنده اید..

    1. خواننده گرامی سرکار خانم صغری!
      از حق گزاری تان سپاسگزارم.
      خوشحالم که حس و درکم منتقل شده.
      از این که می‌شنوم شما هم تجربه و درک مشترکی دارید از این شکوفه‌های زندگی،‌ خوشحال می‌شوم.
      فرق آدم با آدم اینه که یکی می‌تونه خودش رو در جای دیگری تصور و حس کنه و “دیگری”‌هایی این کار رو نمی‌تونند یا می‌تونند، اما چشم می‌بندند و نمی‌شنوند و نمی کنند. تصور کردن خود به جای دیگری، نعمتی است. این که تلاش کنیم حال و حس و “حق” بنیادیِ مهمان ۱۲ ساله مان را خووب بفهمیم، نعمتی است.
      خواندن بازخوردهای اندک، اما بسیار ارزشمند خوانندگان برایم چراغی است که راه را روشن تر می‌کند و البته دلگرم تر،‌ و به قول شما حتی اگر از سوی یک نفر!

      سر بلند باشید.
      با احترام

      شما و نزدیکان را به کانال گاه فرست دعوت می کنم:

      http://t.me/gahferstghkeshani

  2. سلام جناب کشانی
    در سایت شما دومقاله را خواندم و استفاده کردم
    مقاله اگر روزگار صاحبی داشت با بازگوئی بسیار مفید سخنان پدر مریم میزاخانی آغاز و با خاطراتی از بچه های نا شکفته پر پر شده ی دوران کودکی شما پایان می یابد
    من ضمن سپاس از شما برای طرح چنین موضوعی میخواهم به نکته ای اشاره کنم که در بخش خاطره گوئئ های دوران کودکی تان به ذهنم رسید و آن اینست:
    همه آن سه پسر بچه دوران کودکی شما دارای استعدادی ویژه بودند که بیان آن ویژگی ها گویی رنج ناشکفتگی آنان را مضاعف میکند . حال آنکه درد درد است و درد کم استعدادی و کم توانائی برخورنده تر و آزار دهنده تر است
    چه بسیار کم توانانی که حتی تا پایان عمر دراز خود نه تنها از داشته ها و استعدادهای سرشتی متعارف محروم بوده اند و هر گز طعم مورد توجه دیگری واقع شدن را نچشیده اند بلکه همواره صلیب سنگین و تلخ خود تحقیری و ناچیز انگاری را با خود همراه دیده اند و تلخ مرده اند
    مرگ کودکان غم افزاست اما زندگی دراز مدت تحقیر شده گان آیا غمگنانه تر نیست؟

    1. دوست گرامی,
      جناب شریف موسوی گرامی،
      از اعتنا و توجه تون به مضمون نوشته‌‌های کمترین، بسیار سپاسگزارم.

      از این که حس تون رو و فکرتون رو با مخاطبان و کمترین در میون می گذارید خیلی ممنونم.
      در اولین فرصت نکته ی مهمی را که اشاره کرده اید در همین جا دوباره مرور می کنم .

      از دقت نظر تون که گوشه ی دیگر ماجرای شرّ را برای مان باز می کند, باید سپاسگزار بود.

      تا بعد…

  3. خواننده‌ی بزرگوار، شریف موسوی،
    سلام عرض می کنم.
    دو موردی که یاد کرده بودم، اشاره به استعدادهایی بود که ناشکفته ماندند. اتفاقا یکی از آن دو را چند روز پیش دیدم. وضع همان طور بود که نوشتم.
    اما مورد سوم کودکی بود که اگر هم زنده می‌ماند، سرنوشتی بهتر از دو عزیز قبلی نداشت.
    اما مرگ هم به داستان اش اضافه شد.

    ممنونم از تذکرتون که نگاه من و همه رو داره به بغل دست همین شکافِ گل‌های ناشکفته متوجه می کنه.
    به علف‌ها و خارهای این گلستان، که همه‌شان نیاز به اعتنا و پرستاری و باغبان دارند.

    بله! نکته‌ای که تیزهوشانه به آن اشاره می‌کنید، به شکاف و خلاء قبلی‌ها اضافه می‌شود؛
    و فقط میزان و اندازه‌ی شکاف‌ها و کمیت رایگان‌بخشیِ کسانی را که دست‌شان به دهان‌شان می رسد بیشتر می‌کند.

    اشاره‌ی من به ظرفیتی بود که حتما نیازمند توجه و اعتنای پرورش‌دهندگان دلسوز است،
    حالا این ظرفیت، ظرفیت حداقلیِ ناتوانان بدو تولد باشد یا نابغه‌های بالقوه. هر دو محروم و نیازمند “اعتنا”.
    و بالاتر از آن، معطوف کردن نگاه متعارف خواننده، تا فقط میرزاخانی‌های بزرگوار و عزیز را نبیند. و با تذکر شما، حالا هم خیل ناتوانان بدو تولد را هم ببیند.

    اما تمثیلی را با هم ببینیم:
    در مدّ دریا، بعضی وقت‌ها میلیون‌ها ستاره دریایی یا عروس دریایی در ساحل بجا می‌مانند و می‌میرند. ممکن است چندین کیلومتر ستاره دریاییِ در حال مرگ ببینی (این را خودم دیده‌ام درجاسک).

    کسی داشته تووی ساحلی راه می‌رفته و در هر چند قدم، خم می‌شده و یکی از ستاره‌های رو به مرگ رو به دریا می‌انداخته تا جوون بگیره.
    کسی دیگر این صحنه رو می‌بینه.
    می‌پرسد: میلیون میلیون ستاره داره می‌میره. تا غروب شاید حداکثر هزارتا رو نجات بدی، فرق اش چی یه ؟

    جواب نمی دهد، اما ادامه می دهد.

    چند بار این سوال عینا تکرار می‌شود و جوابی نمی‌‌دهد.

    آخرِکار، حوصله‌اش از این همه پرسش سر می‌رود، کمر خسته اش را راست می‌کند، با یک ستاره‌ی دریایی تووی دست. می‌گوید:
    “برای این یکی که فرق می‌کنه!”
    و ستاره رو پرت می‌کنه تووی دریا!

    این‌طوری‌یه که معنا می‌آفرینه، با رایگان بخشی!
    حالا مهم نیست که این معنا رو اول برای خودش می‌آفرینه، یا برای ستاره، یا برای ناظران، یا برعکس.
    مهم اینه که این جهانِ بی‌معنایِ لبریز از شرّ رو (بنا به ادعای بعضی) با معنی خواهددید و خواهیم دید.

    خُب! رسیدیم به توانِ معنابخشی به خود و جهان، با رایگان‌بخشی، در این سرای سپنج و ناچارگاه ابدی!

    (در همین نوشته ی بالا، با یک کلیک به توصیف شگرف آنتوان سن اگزوپری می‌توانید برسید. خواندن‌اش معناآفرین است.)

    و … کمی از بیدل دهلوی بشنویم:
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
    زان تغافلگر چرا ناشاد باید زیستن ای فراموشان بذوق یاد باید زیستن
    بلبلان نی الفت دامست اینجا نی قفس بر مراد خاطر صیاد باید زیستن
    من نمی گویم بکلی از تعلق ها برا اندکی زین دردسر آزاد باید زیستن
    خواه در دوزخ وطن کن خواه با فردوس ساز عافیت هر جا نباشد شاد باید زیستن
    چون سپندم عمرها در کسوت افسردگی بر امید یک طپش فریاد باید زیستن
    نیست زین دشوارتر جهدی که ما را با فنا صلح کار عالم اضداد باید زیستن
    زندگی بر گردن افتاده است یاران چاره چیست چند روزی هر چه باداباد باید زیستن
    موج گوهر در قناعتگاه قسمت خشک نیست تردماغ شرم استعداد باید زیستن
    هر سر مویت خم تسلیم چندین جانکنی است با هزاران تیشه یک فرهاد باید زیستن
    (بیدل) این هستی نمی سازد به تشویش نفس شمع را تا کی براه باد باید زیستن

    ۲۶ مهر ۱۳۹۶

  4. سلام، آقای کشانی پرسشی دارم.
    بیچارگی و بدبختی آن قدر زیاد شده (برای خودم و دیگران) که اغلب از مبارزه ناامید میشوم. گاهی می شنوم که می گویند تو چراغ خود برافروز. بله گویا راهی جز این نیست و به قول دکتر سروش من آمده ام که باغچه خودم رو بیل بزنم و به این گفته باید (یا شاید هم نباید) اضافه کرد که بعدش باید حداکثر باغچه چند نفر دیگه رو بیل زد. آیا با سخنم موافقید؟آیا فقط باید باغچه ی خودم رو بیل بزنم تا وبال جامعه نباشم و دیگران از باغچه من الگو بگیرند یا باید باغچه دیگران رو هم بیل بزنم؟ منظورم این هست که باید به فکر خودشکوفایی خودم باشم و اگر کمکی هم می کنم به اندازه توان و برای خودم باشه یا این که …….اصلا ولش کنین انگار نمی تونم آن چه در ذهنم هست رو بنویسم.
    ممنون.

    1. محمد مهدی گرامی،
      من هم با شما هم نظرم.
      باید باغچه ی خود را بیل زد، چون قبل از هر چیز ممکن است اصلا هیچغ کس باغچه ی ما را بیل نزده باشد و ما همه ی امکانات موجود را معطل گذاشته باشیم.

      حالا اگر باغچه ی خودمان را درست بیل زدیم، در حین این بیل زدن، دقیقا ممکن است کسانی نتیجه ی این کار را در زندگی ما ببینند و از آن الگو بگیرند. این دیگر عین مفهوم “انتشار” عمل خیر است.
      نگاه پیامبرانه و پیشاهنگ خلق ی به بیرون از خود، ثابت کرده که تاثیری در بیرون نداشته. ما هیچ کدام مان نه می توانیم مدعی پیامبری و نه پیشاهنگیِ خلق بشویم.

      پس تو نمی توانی تاریکی بین نهایت را روشن کنی، اما البته می توانی شمع خودت را برای زندگی خودت بیفروزی.
      پس بیفروز، و دیگران فایده های این شمع فروزان را در عمل خواهند دید و اگر خواستند آن را تکرار خواهند کرد.

      به امید موفقیت همه ی اهل عمل

      با احترام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.